آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

Dear darkness

قشنگی های ازدست دادن در بی رحم شدنه
اینکه بفهمی هیچکس ارزش تکه تکه شدن های تورو نداره.
اینکه ببینی تو یه شب میوفتی روی تختت وازدرون میمیری
اما زندگی برای همه ادامه داره
دوباره روز میشه
همه سرکارمیرن،زندگی میکنن،جشن میگیرن..
قشنگی های ازدست دادن اینه که به این پی ببری هر آغازی یه انتهایی داره
و به هیچ چیز بی اندازه نمیشه بها داد.
به هیچ چیز نمیشه ارزش داد
نمیشه قلب داد
وبرای هیچ چیز وهیچکس نمیشه مُرد.
مثل انتهای ما واین کره خاکی
مثل دستآورد های بی معنی که همه کیف میکنن مثلا
جیمز وب تصاویری از چندمیلیارد سال پیش گرفته
کاملا پوچ وبی معنیِ چون ما چندمیلیارد سالِ بعد منقرض شدیم با تمام اطلاعات وخاطرات وحس های داخل مغزمون پودر شدیم ورفتیم...

_
زندگی برای من همیشه دراماتیک وبی معنی باقی میمونه تاریکی همیشه همراهمه حتی اگر حالم خوب باشهD:

۶ موافق ۰ مخالف

Good things🌌

کاش میتونستم کل حسای خوبی که از یه نفر یا یه مکان ویه چیزی میگیرمو یه جا سیو کنم
مثلا بریزم تویه بطری شیشه‌ای کوچولو
هروقت که دل تنگ شدم
یا در دسترس نبود در بطری رو باز کنم ومثل یه شیشه عطر داخلش رو بو کنم
کاش میشد چیزای خوبو نگه‌داشت.

۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

همینجوری..

جلوی موهامو که شده روتین دوساله ام کوتاه میکنم وحس میکنم اینجوری بهتره.
برخلاف خیلیا که میگن موی بلند بیشتر بهم میاد برای بار هزارم جلوی خودمو میگیرم که بلندی موهامو کوتاه نکنم وببینم
چقدر میتونم دووم بیارم تا بلندبشه؟میدونم یه روز هرچقدم بلند بشه کوتاهش میکنم تا بالای گردن
_
یه لیوان دلستر رو(دلسترنبودبین خودمون بمونه)
پراز یخ میکنم ومیشینم روبه‌ی پنجره‌ی راه پله
پنجره ای که روبه پارک بازمیشه وموقع غروب با تابیدن نور قرمز روی چمن ها منظره‌ی مورد علاقه‌منو میسازه.
یه قلوپ میخورم وبه گذشتن زمان،تاریک شدن هوا
اومدن ورفتن بعضی آدما از روی اون چمنای طلایی نگاه میکنم.
کتاب طاعون دستمه وهنوز لاشو باز نکردم‌
دارم نگاه میکنم وفکرمیکنم
نمیدونم به چی فکرمیکنم
فقط غرقم.
البته یکم به این فکرکردم که چقدر دوستداشتم الان به جای گشتن دنبال کار اداری یه عکاس بودم
دوربینمو برمیداشتم وسفرمیکردم وفقط عکس میگرفتم..چجوری کسب درامد میکردم؟باعکاسی آزاد از مردم وشاید گاهی فروش تابلو های نقاشیم.
من عملا بیشتر وقتا به هیچی فکرنمیکنم اما همیشه غرقم واطرافیانم گاهی باید منو بیارن رو سطح.
صدام که میکنن میام روی سطح ومیگم جانم،کاری داری؟وبعد دوباره برمیگردم به عمق.
چندوقت پیش دوست برونگرام خطاب به من متنی فرستاد که داخلش میگفت:درونگرا بودن دردناکه!چون همه دردارو توی خودتون میریزید و..
برام این حرف عجیب بود وگفتم dudeدرونگرا بودن دردناک نیست
جالب هم نیست
فقط من این مدلی ام وباخودم بیشتر راحتم همین!
کی گفته درونگرا بودن بده یا..؟
من درون خودم کلی دنیاهای فانتزی ساختم که ازگشت وگذار درونش لذت میبرم
حتی دنیاهای تاریکی که ازاوناهم بیشتر ازدرکنارآدما واجتمع بودن لذت میبرم 
البته توقع درک این حرفارو از کسی که کلی دوست ورفیق داره واحتمالا از صفحه چتش داره آدم میریزه بیرون(یه گوشیو تصورکنید ک کلی دست وپا ازش زده بیرون) ندارم.

حتی تعجب میکنم خودشم چجوری به خلوتم راه دادم!!!

نمیدونم موضوع نوشتنم چیه
فقط شروع کردم به نوشتن

_

به موزیک گوش بدید وازخوش سلیقه بودن وی لذت ببرید.



۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

مرا ببوس..

من میگم شاعر وقتی داشته این شعر رو مینوشته

خیلی درد میکشیده

چون از تکه های وجودش که درحال جدا شدن بودن مایه گذاشته.

۷ موافق ۰ مخالف

زندگی،قهوه‌ی توت فرنگی🍓

من میدونم که جهان تلخه
میدونم چقدر آدما بی رحمن وحتی منم میتونم بی رحم باشم.
میدونم افسردگی چطوره مرگ چیه همه اینارو میدونم..
اما چه ایرادی داره گاهی این مزه‌ی تلخو تف کنم بیرون وبگم نمیخوامش؟
دلم نمیخواد تنها طعمی که میچشم تلخیِ قهوه باشه باید شیرینی توت فرنگی رو هم یادم بمونه.
چه ایرادی داره به ذهنم اجازه بدم به سرزمین های دور بره
به بخش تخیلات خودش و منوهم باخودش ببره
اونجا یکم بشینم بلکه‌ کثیفیه واقعیت ها رو بشوره ببره
چه ایرادی داره منِ انسان
که الان بال ندارم برای پرواز کردن
توی مخیله ام دوتا بال رنگی داشته باشم
اینابچگونه است؟اینا منطقی نیست؟
شاید فقط فانتزی های مغز من فعاله چون میتونم همزمان یه جرعه قهوه بخورم ویه گاز از توت فرنگی بزنم میتونم درعین اینکه نشستم کف زمین رو آسمونا پروازکنم.میدونی چی میگم؟
_
قهوه هارو ریختم در توت فرنگیا!!!


_

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

پًری سبز و فرمانده‌ی سیاه🧚

موزیک راپلی میکنم وازپشت شیشه‌ی عقب ماشین به زیبایی چراغ های شهری دور
دکل برقی که شبیه به یک پیراهن دخترانه است
وچشم هایی که در بیابان پنهان شده اند
نگاه میکنم.

_


در ذهنم سناریو هایی از آینده خودم میچینم
وباهر تلپ وتالاب چرخ ماشین از ناصافی های جاده‌ی کرمان به رویا وسناریوی بعدی پناه میبرم.
گذشته را مرور میکنم
آینده های مختلف را مرور میکنم
اینکه چه میتوانستم بکنم که نکردم چه علایقی داشتم که نیمه کاره رها کردم
و چه ها قرار است بکنم
سپس این موزیک توسط هدفون در گوشم پخش میشود
وفکر میکنم وفکر میکنم...

.
در نهایت به این پی میبرم که عشق درکنار تمام دردناک بودنش همچنان بخشی از سناریو های ذهنی من است.
نه مثل یک پرنسس که نشسته و شهزاده ی مهربانی را تصور میکند از ترحم و دست دراز کردن با دلسوزی نفرت دارم!
بلکه مثل یک پَری سبز که لای درختان در کلبه ی کوچک و
میان کتاب های وِرد وجادو زندگی میکند.
ازپیش درخواب هایش دیده و میداند که روزی عاشق یک فرمانده‌ی سیه پوش خواهد شد
فرمانده‌ی سیه پوشی که برخلاف مخوف بودن ظاهرش تنهابرای او قلبی در سینه دارد.
_
بازم آخرش همه چی فانتزی تموم شد🚶‍♂️

۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تابستون خداگرمه دمش گرم

در جوار درخت آلوچه

_


روزهای آخر ۲۲سالگی روسپری میکنم به این صورت که چندروز بعداز تولد کنکور ارشد دارم
و به وضوح براش آماده نیستم چون طی چندماه اخیر هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت ویا "نرفتم"
_
چندماه مجبورا وارد فضای کاری شدم که نه آدم هاشو دوستداشتم نه اون شغل رو ونه پولش رو(اون پول رو الان به بچه بدی قهرش میگیره)
وتنهاچیزی که بعداز خارج شدن ازکار برام مونده پشیمونیِ ازین بابت که چرا زمانم درست قبل ازکنکور به هدر رفت.
_
یه تجربه دیگه‌ام کار کردن با دوستی بود که یه عده بهم میگفتن چطور باهاش کنارمیای؟
بعدازاینکه مدتی رو باهاش گذروندم منم ازخودم پرسیدم چطور باهاش کنار میام؟؟
بعدبه این نتیجه رسیدیم که آدم بعضی هارو با وجود تفاوت های زیاد 

خیلی خوب میتونه درک کنه وحتی شاید اون تفاوت ها بشن مکمل همدیگه...

_
به طور ناگهانی تو دل بهار دانشگاه باز شدومن با اینکه کارهای فارغ التحصیلیم بخاطر دو واحد عقب افتاد
خوشحال ازاینکه چندجلسه حضوری میرم دانشگاه واز کلاس استاد مورد علاقم لذت میبرم!
یعنی اگر مجازی فارغ التحصیل میشدم برعکس ۹۹درصد کسانی که میشناسم واقعا غمگین تموم میکردم:‌)))
_

شغل داشتن بزرگ نیست
ازدواج بزرگ نیست
بچه داشتن بزرگ نیست
مرگ بزرگ نیست
وهمه اینا فقط بخشی از اتفاقات تکراری هست که انگار
همه ما اومدیم(کمابیش)تجربه اش کنیم وبعد بریم.
درنتیجه مقصد قراردادن یکی از اینها اشتباه بزرگیِ
باید ازمسیر لذت برد...
_
دیگه اغلب زمان هایی که حال خوبی دارم مینویسم،اگربتونم البته!
چون در مواقع دیگه چیزی جز سیاهی بیرون نمیریزه
و خب صادق باشیم کی دوستداره قسمت سیاهش رو مدام به همه نشون بده؟
_
و درآخر ازاین هوای خوب بهاری لذت ببریم که متاسفانه فقط ۳ ماه درسال میشه ازش بهره برد.

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تسلی

مغز ما قدرت این روداره که از درون مارو ببلعه

حتی بدتر از یک بیماری جسمی یا یک ویروس.
_
دیروز عصر بعداز گذراندن یک کار خسته کننده درمحل کار

و بدتر از آن یک زندگی خسته کننده
حس کردم که مغزم دهن بازکرد
واز قسمت سر تا انتهای کالبد
تمام ابعاد وجود مرا بلعید
_
واقعه‌ی هولناکی بود که هیچکس حتی در روز روشن متوجه این جنایت نشد
آن ها کور نبودند اما هیچکس متوجه نشد
چون در ظاهر دیده نمیشد..
همه چیز درونی بود
ومغز من مثل یک حیوان پیش آموز نیمه گرسنه
که حتی هنوز یادنگرفته بود چطور گرسنه باشد یاچطورخودش را سیراب کند
صاحبش را بلعید..
چیزی که بلعیده شد شاید "من"نامیده شود
اما گویی روح من است
که روح من همان من است ونمیدانم اصلا روح وجود دارد؟
یافقط من هستم؟
خلاصه..
_
پس از چندی از دهان خیس صورتی وحال به‌هم زنش خودم را بیرون کشیدم
احساس ضعف داشتم وهیچ چیز ازفضای بیرونی برایم قابل تحمل نبود
آدم هارا نمیخواستم
مغزم را نمیخواستم
روح ناراحتم رانمیخواستم
اگر میتوانستم تمام این هارا مثل یک تیشرت کهنه و خسته کننده میکندم ودور میانداختم
آخرسر هم خودم را
چراکه بدون مغز و روح دیگر ارزشی نداشتم..
_
لنگ لنگان راه رفتم ودیدم راه دیگری ندارم
باید همینکار را میکردم
باید خودم را نجات میدادم
روحم را از عذاب رها میکردم
دیگر راهی نبودجزاینکه بنشینم وهای‌های گریه کنم
همچون منِ ۶ساله درآغوش مادرش
با این تفاوت که دیگر مادری(یک موجود مهربان وبزرگ تر که مشکلاتت را حل میکند)نبود که تسلی شود.
بلکه حالا من باید اشک هایم را پاک میکردم و گاهی پس ازگریه های عمیق
جنایت های عمیق تمرین میکردم تا تسلیِ مادر میشدم.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

Lost

زمانی که به خود نگاه میکنم
حس میکنم فرسوده شده ام
دیگر علایق گذشته ام راندارم
 چیزی مرا عمیقا شاد نمیکند

_

اِدیت از "دازای"انیمه سگ‌های ولگرد بانگو



۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

کوتاه

به گرمای جسمی دیگر نیاز دارم
تا کمی حس کنم زنده هستم.
_

کسی مراصدا زد

_مچکرم که از شر افکارم نجاتم دادی
_

مشکلاتی که کوچک بودند وباهمان کوچکیِ انبار شده
کمرش را خم میکردند.
شایدهم او بسیار ضعیف بود
کمر نحیفی داشت که زیر مشکلات کوچک دوام نمیاورد.

_

یک‌آن فهمیدم که من زنی زیبا

پر از شور زندگی
رویا وعشق هستم که نباید زیر بار افسردگی تَلَف شود

_

یک نفر حس هایم را به من تزریق کند..

_

موزیک رو تغییر دادم چون حسش مناسب تربود:)
۵ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان