ماریا غلتی زد وباچشمان کاملا باز به پنجره گشوده شده وپرده ای که از نسیم صبحگاه تکان میخورد نگاه کرد.
دوباره به آن شب هایی بازگشت که دوروز کامل چشم برهم نمیگذاشت وبهجای خوابالودگی تنها احساس پوچی را باخود حمل میکرد.
پیش خودش گفت(بی،فایده است)
از تخت بلندشد ،لباس خواب ساتن سفید خود را مرتب کرد وبه کنار پنجره رفت.
دم دم صبح بود وکلاغی که داخل حیاط خانه سروصدامیکرد اورا به یاد ایام قدیم می انداخت.
راستی ایام قدیم ،
آخرین باری که این حس عجیب وسنگین را داشت
سال هاقبل بود، مقداری قرص خورده بود وبه مدت یک هفته هوشیاری درستی نداشت.
مدام در راه بیمارستان بودند وماریا تنها روی صندلی عقب ماشین دراز میکشید،انگار که خواب ببیند نه درست میدید ونه درست میشنید
اما میدانست که قرار است بمیرد
حس نزدیکی به مرگ راداشت.
به سایهخود داخل شیشهی پنجره نگاه کرد وموهای مجعدش را پشت سر مرتب کرد،خیالش آسوده شد
حالا میدانست چه حسی دارد بر قلب او فشار میاورد
نه ناراحتی است نه عشق نه دلتنگی،نه...
حس میکرد دوباره دارد میمیرد.
درب بالکن را باز کرد ودر آن هوا نفس عمیقی کشید
هیچ حسی نسبت به اقدامی که قرار است انجام بدهد نداشت
بلکه کمی آسوده خاطر هم میشد،میخواست از این حس سنگین فرارکند ، پاهایش را پایین سکو رهاکرد و پرید.
حالاسرش نقش برزمین است و ازخون قرمزش جوانه هایی روییده شاید هم جوانه ها ازقبل برای خوشآمد گویی او وفرودش به زمین وجود داشتند.
درگوش خود نجوا هایی میشنود"آه ماریا تو باخود چه کردی"
انگار که روح های حیاطِ پشتی با اوصحبت میکنند.
پیش خود تکرارمیکرد،حالا میتوانم بخوابم
حالا میتوانم آرام بگیرم
.
.
.
.
.
.
سپس چشمانش راگشود
از روی تخت بلند شد و به بیرون نگاه کرد
این سرما خبراز آمدن پاییز میداد
درب بالکن راباز کرد تابه پایین نگاهی بیندازد
آیا حس آسودگی میداشت اگر خودش را نقش بر زمین میدید؟
وباکمی ترس به پایین نگاه کرد....
4:44Am
_