آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

زندگی،قهوه‌ی توت فرنگی🍓

من میدونم که جهان تلخه
میدونم چقدر آدما بی رحمن وحتی منم میتونم بی رحم باشم.
میدونم افسردگی چطوره مرگ چیه همه اینارو میدونم..
اما چه ایرادی داره گاهی این مزه‌ی تلخو تف کنم بیرون وبگم نمیخوامش؟
دلم نمیخواد تنها طعمی که میچشم تلخیِ قهوه باشه باید شیرینی توت فرنگی رو هم یادم بمونه.
چه ایرادی داره به ذهنم اجازه بدم به سرزمین های دور بره
به بخش تخیلات خودش و منوهم باخودش ببره
اونجا یکم بشینم بلکه‌ کثیفیه واقعیت ها رو بشوره ببره
چه ایرادی داره منِ انسان
که الان بال ندارم برای پرواز کردن
توی مخیله ام دوتا بال رنگی داشته باشم
اینابچگونه است؟اینا منطقی نیست؟
شاید فقط فانتزی های مغز من فعاله چون میتونم همزمان یه جرعه قهوه بخورم ویه گاز از توت فرنگی بزنم میتونم درعین اینکه نشستم کف زمین رو آسمونا پروازکنم.میدونی چی میگم؟
_
قهوه هارو ریختم در توت فرنگیا!!!


_

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

پًری سبز و فرمانده‌ی سیاه🧚

موزیک راپلی میکنم وازپشت شیشه‌ی عقب ماشین به زیبایی چراغ های شهری دور
دکل برقی که شبیه به یک پیراهن دخترانه است
وچشم هایی که در بیابان پنهان شده اند
نگاه میکنم.

_


در ذهنم سناریو هایی از آینده خودم میچینم
وباهر تلپ وتالاب چرخ ماشین از ناصافی های جاده‌ی کرمان به رویا وسناریوی بعدی پناه میبرم.
گذشته را مرور میکنم
آینده های مختلف را مرور میکنم
اینکه چه میتوانستم بکنم که نکردم چه علایقی داشتم که نیمه کاره رها کردم
و چه ها قرار است بکنم
سپس این موزیک توسط هدفون در گوشم پخش میشود
وفکر میکنم وفکر میکنم...

.
در نهایت به این پی میبرم که عشق درکنار تمام دردناک بودنش همچنان بخشی از سناریو های ذهنی من است.
نه مثل یک پرنسس که نشسته و شهزاده ی مهربانی را تصور میکند از ترحم و دست دراز کردن با دلسوزی نفرت دارم!
بلکه مثل یک پَری سبز که لای درختان در کلبه ی کوچک و
میان کتاب های وِرد وجادو زندگی میکند.
ازپیش درخواب هایش دیده و میداند که روزی عاشق یک فرمانده‌ی سیه پوش خواهد شد
فرمانده‌ی سیه پوشی که برخلاف مخوف بودن ظاهرش تنهابرای او قلبی در سینه دارد.
_
بازم آخرش همه چی فانتزی تموم شد🚶‍♂️

۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان