موزیک راپلی میکنم وازپشت شیشهی عقب ماشین به زیبایی چراغ های شهری دور
دکل برقی که شبیه به یک پیراهن دخترانه است
وچشم هایی که در بیابان پنهان شده اند
نگاه میکنم.
_
در ذهنم سناریو هایی از آینده خودم میچینم
وباهر تلپ وتالاب چرخ ماشین از ناصافی های جادهی کرمان به رویا وسناریوی بعدی پناه میبرم.
گذشته را مرور میکنم
آینده های مختلف را مرور میکنم
اینکه چه میتوانستم بکنم که نکردم چه علایقی داشتم که نیمه کاره رها کردم
و چه ها قرار است بکنم
سپس این موزیک توسط هدفون در گوشم پخش میشود
وفکر میکنم وفکر میکنم...
.
در نهایت به این پی میبرم که عشق درکنار تمام دردناک بودنش همچنان بخشی از سناریو های ذهنی من است.
نه مثل یک پرنسس که نشسته و شهزاده ی مهربانی را تصور میکند از ترحم و دست دراز کردن با دلسوزی نفرت دارم!
بلکه مثل یک پَری سبز که لای درختان در کلبه ی کوچک و
میان کتاب های وِرد وجادو زندگی میکند.
ازپیش درخواب هایش دیده و میداند که روزی عاشق یک فرماندهی سیه پوش خواهد شد
فرماندهی سیه پوشی که برخلاف مخوف بودن ظاهرش تنهابرای او قلبی در سینه دارد.
_
بازم آخرش همه چی فانتزی تموم شد🚶♂️