جلوی موهامو که شده روتین دوساله ام کوتاه میکنم وحس میکنم اینجوری بهتره.
برخلاف خیلیا که میگن موی بلند بیشتر بهم میاد برای بار هزارم جلوی خودمو میگیرم که بلندی موهامو کوتاه نکنم وببینم
چقدر میتونم دووم بیارم تا بلندبشه؟میدونم یه روز هرچقدم بلند بشه کوتاهش میکنم تا بالای گردن
_
یه لیوان دلستر رو(دلسترنبودبین خودمون بمونه)
پراز یخ میکنم ومیشینم روبهی پنجرهی راه پله
پنجره ای که روبه پارک بازمیشه وموقع غروب با تابیدن نور قرمز روی چمن ها منظرهی مورد علاقهمنو میسازه.
یه قلوپ میخورم وبه گذشتن زمان،تاریک شدن هوا
اومدن ورفتن بعضی آدما از روی اون چمنای طلایی نگاه میکنم.
کتاب طاعون دستمه وهنوز لاشو باز نکردم
دارم نگاه میکنم وفکرمیکنم
نمیدونم به چی فکرمیکنم
فقط غرقم.
البته یکم به این فکرکردم که چقدر دوستداشتم الان به جای گشتن دنبال کار اداری یه عکاس بودم
دوربینمو برمیداشتم وسفرمیکردم وفقط عکس میگرفتم..چجوری کسب درامد میکردم؟باعکاسی آزاد از مردم وشاید گاهی فروش تابلو های نقاشیم.
من عملا بیشتر وقتا به هیچی فکرنمیکنم اما همیشه غرقم واطرافیانم گاهی باید منو بیارن رو سطح.
صدام که میکنن میام روی سطح ومیگم جانم،کاری داری؟وبعد دوباره برمیگردم به عمق.
چندوقت پیش دوست برونگرام خطاب به من متنی فرستاد که داخلش میگفت:درونگرا بودن دردناکه!چون همه دردارو توی خودتون میریزید و..
برام این حرف عجیب بود وگفتم dudeدرونگرا بودن دردناک نیست
جالب هم نیست
فقط من این مدلی ام وباخودم بیشتر راحتم همین!
کی گفته درونگرا بودن بده یا..؟
من درون خودم کلی دنیاهای فانتزی ساختم که ازگشت وگذار درونش لذت میبرم
حتی دنیاهای تاریکی که ازاوناهم بیشتر ازدرکنارآدما واجتمع بودن لذت میبرم
البته توقع درک این حرفارو از کسی که کلی دوست ورفیق داره واحتمالا از صفحه چتش داره آدم میریزه بیرون(یه گوشیو تصورکنید ک کلی دست وپا ازش زده بیرون) ندارم.
حتی تعجب میکنم خودشم چجوری به خلوتم راه دادم!!!
نمیدونم موضوع نوشتنم چیه
فقط شروع کردم به نوشتن
_
به موزیک گوش بدید وازخوش سلیقه بودن وی لذت ببرید.