آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

وقفه

یک وقفه مثل کُما رفتن.

روزهایی که همه چی متوقف بشه

وهمه اشو ازاول مرور کنی

از اون سلام اول الی خداحافظی آخر

از تصمیمات کوچیک وبزرگ خودت که قراره تورو بسازن

مرور کردن همه چیز مثل به خلسه رفتن 

انگار جزوی ازکالبد دیوار تواین سال های گذشته بشی

و رفتن ها واتفاقات رو تماشا کنی.

وایسی یک لحظه بیرون زندگی 

وخودتو نگاه کنی.

اما با سردی..

🤍🖤

در لحظه۱۷۱۴۰۰

۴ موافق ۰ مخالف

A cold dead wind

متنو همزمان کنید با موسیقی ببینم حسشو میگیرید؟؟:)

دریافت

من روی تخت خوابیده بودم در پس سیاهی شب موسیقی دردناک بی کلامی مملو از همگامی بینظیر ویولن وچِلو  پخش میشد.

ومن پخش بر تخت.

دستی از لابه لای پرهای داخل بالشتکم گردنم راچنگ زد

وبه آرامی در عمق شب ،عمق آن موسیقی بیکلام، عمق تاریکی پشت زندگی و تولدمان

مرا به جهانی جدید کشاند همانطور که روحم میان زمین وهوا

کشیده میشد افکارم نیز کشیده میشد وکمرنگ ترمیشد چنان که وارد جهان جدیدی شدم فقط تکه ای من باقی مانده بود.

تکه ای تاریک.

جهانی خالی از آن منِ مثبت وانرژی بخش قبلی که ازتاریکی میترسید.

تاریکی بخشی از وجود من همچو قهوه های دلچسب وحس قلقلک کافئینش دلپذیربود.

جهان خاکستری وانسان ها خاکستری قلب من نیز به رنگ نوک مداد نقاشی مشکی ام

که در کودکی باهمان مشکی بودنش قشنگی هارا خلق میکرد.

انسان هارا دور انداختم وعذابی نکشیدم،

حتی خاطراتشان را همچو آرزویی برباد رفته به گوش بادی خاکستری

بادی سرد ومرده سپردم (a cold dead wind)

تا اگر روزی از قبرستانی عبورمیکرد آن هاراهم در دل چاله ای بیاندازد.

خبرش نگرفتم که توانسته آن هارا دفن کندیاخیر؟درهرصورت دیگر چیزی به خاطرمن نیامد

حالا من این چنینم وگاهی این جهان جدید من است 

جهانی که یک نوازنده ایستاده درسیاهی ویولن می نوازد

که نه غمگین است نه افسرده 

تنها اینکه، به دنیای بزرگسالی خوش آمده ام:)

الف.ع

.

🍂پ.ن:بعضی وقتا هممون وارد همچین جهانی میشیم🙋‍♀️ومیتونیم دوباره به سطح تخت برگردیم.

با این که دارک وغمگین به نظر میرسه اما حقیقتا هم به نوبه خودش دلچسبه وهم لازم!

🍂مرسی از"یکی دیگه":)و موسیقی های نابی که به منم معرفی میکنه❤

من داشتم این متنو مینوشتم ودقیقا همین موسیقی پلی میشد آخرش هم اسمش وهم حسش کاملا نزدیک به متن من بود:))

🍂میتونید موسیقی رو دریافت کنید؟؟

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

ساعت یک‌شب آلیس‌ گزارش میدهد🦋🐛

زیر حجم درس و کارهای عملی وانواع ازمون های روانشناسی
رفت وامد مهمان ها وادم هایی که عادت ندارم هرروز ببینمشان
کارهای بهم ریخته خانه
کارهای بهم ریخته دُکان مجازی که قرار است نون‌دانی ما شود!
وحجم عظیمی از احساسات ناخوش که بالاوپایین میشود
له شدیم....
یک گودال در عمق زمین که بروم وسیر کنم برای خودم کافیست مثلا گودالی که آلیس در آن افتاد وبه سرزمین عجایب رفت را به من بدهید.
(این ذهن هم مرا آزار میدهد دراین سن هنوز هم خیال پرداز..دست بردار!!)
.
+زیر حجم له میشیم اما خودم خواستار بودم والان ازش لذت میبرم حتی با یکم غرزدن..!هرچند که خیلی کمک گرفتم تو درسا از بقیه وشرم برمن-_-

.

+امیدوارم بتونم این ستاره های روشن شده تو وبلاگ تون روببینم به زودی؛)

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

شیرینی‌فروشِ لنگ دراز🍰🍦

یادمه بچه که بودم یه همسایه‌ی شیرینی فروش داشتیم که "آقای فرجی"

صداش میکردیم..

 برعکس تصورما لاغر ولنگ دراز بود؛)همیشه ازخودمون میپرسیدیم توعالم بچگی

که چرا با این همه شیرینییی چاق نمیشه!!!
البته الحق که چنین همسایه ای نعمته..همیشه کوچه بوی خوبی میداد وازبچگی تا زمانی که ازاونجا بریم پاتوق من بود
چه توبچگی که باخواهربرادرام میرفتیم وروی شیرینی ها قفلی میزدیم وتهش یه آیدین یانوشابه میگرفتیم میومدیم بیرون
چه تودوران چهارم دبستان که من اولین رفیق صمیمی خودمو پیداکرده بودم
وپول روزانه مونو تومدرسه خرج نمیکردیم چون دوتاعشق بستنی بودیم
ومیومدیم از"اقای فرجی"که تازه بستنی قیفی دستگاهی آورده بود بستنی میگرفتیم
چه کیفی هم میکردیم!اصلا کل لذت سال چهارم دبستان من به همون بستنی قیفی ورفیق شفیقم "فاطمه"بود
بافاطمه بستنی میخوردیم وازکوچه تنگا ردمیشدیم،بستنی میخوردیم ودردودل میکردیم بستنی میخوردیمو....
شاید ازهمون موقع بودکه بستنی رفت توقلب من(شایدخیلی مسخره باشه که چیزی رو مثل غذا یا شئ عاشقانه دوست داشته باشیم اما خب من عاشق بستنی شدم متاسفانه)
ازاونجایی که هیچوقت هم لازم نیست ازبستنی انتظاری داشته باشم وباهاش جدل کنم،فکرمیکنم این عشق ابدی باشه:)))
تا گور وپای مرگ،تا لرزان شدن دست ها وچرکیده شدن پوست..
بگذریم


این شیرینی نارنجکی ها دقیقا مثل تصورمن شد از دوران کودکی
اون موقعی که شیرینی فروش مهربون باظاهری بامزه و پاهای درااز

دلش به حال مابچه ها میسوخت یه لبخند میزد کل لپاش سرخ میشد و

 یه پاکت شیرینی نارنجکی میداد دستمون؛)

وای خدای من انگار دنیارو میزاشت توی دستمون:)
(هرچند من وخواهر بردارم سیرمونی نداشتیم همیشه درحال خوراکی خوردن○_○)
خلاصه

"آقای فرجی" عزیز شیرینی فروش بامزه ولنگ دراز:)
ماکه تورو یادمون نمیره
این دست سازه ی منم به‌یاد تو..

(وی احساساتی شده اشک میریزد...)

الف🌻ع

.

پ.ن:آی دی روی عکس برای پیج‌اینستاییم هست که قراره کاری بشه:)✌

۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

عطیه‌ی ما🌱

من باقی مانده‌ی خاکستری بیش نیستم

همچو پس‌مانده‌ی یک گیاه..
باقی‌مانده ای که سال هابعد

از قفسه سینه ام گیاهی رشد خواهد کرد،بروی پیکر خاکستری ام خانه ای باعشق بناخواهد شد ویا کودکی روی پاهای ازدست رفته ام میدود..
من همینقدر ناچیز روزگاری چنان باغرور راه میرفتم که زمین زیر پایم راهیچ شمارم..
براستی چیستیم ماکه چنین به خود میبالیم؟
اگرانیشتین ویاگالیله باشیم شاید انقدر در انتهای این خط زمانی زندگی مان ،انقدر ناچیز نباشیم
بگذر از تفکراینکه به یادما دراین جهان خواهند ماند..
گاهی فکر میکنم یاد کافی نیست‌..باید امضای ما،اثری از قلب ویا انگشتمان در این جهان بماند
براستی آمده ایم که چه کنیم؟
برپهنای زندگی و"عمق موهای خرگوشی در دست شعبده باز"

(در کتاب دنیای سوفی_جهان به خرگوشی تشبیه شده دردستان شعبده باز"خدا")
راه میرویم،پول درمیاوریم،میخوریم ومیخوابیم..وشاید گه گاهی از یک کتاب وتلاشی سخت برای پیشرفت ویانوشیدن چایی لذت بردیم

شاید ازبچه‌داری لذت بردیم،از خریدن خانه ای در میانسالی ویاجوانی..
پس کجاست آن رصالت ما..هدف از خلقت ما ،همین بوده؟
و کجاست آن عطیه ای که (درکتاب بریدا)میگویند هرکس دارد..
وعطیه هایی که درپس افکار سطحی وخُرد گم شدند
وهیچوقت مجال نکردیم از تلاش برای بدست آوردن پول های کاغذی دست برداریم..ازبچه داری و دلبری برای ازدواج کردن دست برداریم
ازهمه چیز که در سطح زندگی مان قرار دارد دست برداریم وبه عمق فرو رویم
واین عطیه را دریابیم..
اینچنین است که همینقدر ناچیز میمیریم
میدانی؟
این کره خاکی را ازدور نگاه کن..
میلیارد ها آدم را تا به تاریخ امروز درون دلش بلعیده
کره زمین و ١٠٧ میلیارد مُرده
وحالا تو آن ها را تنها یک درخت ،یک منظره و یا یک بنا میبینی..

کجاست اثر قلب وامضای آن ها؟
.
.
پ.ن:بنظرم ادمای کمی هستن که عطیه خودشون رو دریافتن و آگاهن!

(عطیه:مثل یک استعداد یا یه هدیه ی الهی)

وخوشحالم که حداقل باچنین "ادمی"اشناشدم که انگیزه ای بشه منم خودمو دریابم وبه خواب عمیق پشت موهای خرگوش فرو نرم!❤

.

پ.ن۲:بنظرتون جز عشق اطرافیانمون به ماکه حتی پس ازمرگ هم وجود داره،دیگه چه اثری ازما توی این کره خاکی میمونه؟؟؟

۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

بیداری

مشخص است که چشم بند زده ایم وروی این کره خاکی راه میرویم..

یک نفر تنه میزد و...دوباره نفربعدی..
اگر خوش شانس باشی شخص دیگری میاید وباجدیت در گوشت زمزمه میکند:هی بیدارشو!
حالا انگار بیدارمیشوی ویا بهتربگویم هوشیار میشوی..
چرا که همین یک جمله سبب شد در ذهنت سوال ایجادشود که مگر الان بیدارنیستم؟؟
وهمین سوال تو را به سمت بیداری هدایت میکند..به این سمت که

چشم بندت را برداری و آدم هایی که درجهان توزندگی میکنند وتابه حال ان ها را نمیدیدی نظاره کنی.

سوال هایی هستند که همه ما درمقطعی از زندگی ازخود میپرسیم و شاید سال ها بگذرد فصل ها ازبهار به پاییز تغییر کنند و درهمان مقطع همان خیابان به نامِ من کی هستم؟هدف خلقتم چه بود؟
بمانی
اگر از این خیابان عبورکردیم بیدارمیشویم؟
چشم بند را برمیداریم و در اولین قدم شاید با کمی گیجی وابهام به دنبال خود میگردیم!"خود" من اصلا چه معنایی دارد..من چیستم..
وسپس قدم هایی بزرگ تر ازهدف زندگی،خداوندانی که میگویند تورا آفرید،جهان هستی..
سوال ها تمامی ندارد شاید به وسعت عمرمان سوال ایجاد شود وجوابی حاصل نشود.
اما درلحظه ی اکنون چه
ایا چشم بند هارا برداشته ایم؟ذهن شروع به کارکرده؟۱۲ سال درس خواندن را کنار بگذاریم تمام قواعد و ادیانی راکه به ما اموزش دادند کناربگذاریم
در لحظه ی بیداری همچو روح یک جستجوگر کوچک میان هزاران جهان هستی،
حالا تو سوال میپرسی و هوشیارمیشوی..
کشف میکنی و به کالبد وماهیت خود دست میابی...

الف_ع🌻

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

جهان موازی ما

درحال حاضر دریک جهان موازی زندگی میکنیم..

البته این یک تئوری ویا فرضیه است!
ما بسیاری از ادم هارا نمیبینیم درحالی که جسم آن ها درهمین جهان ما وجود دارد کنار ما راه میروند زندگی میکنند..چنگ به خرافه ها نمیزنیم هیچکدام روح نیستند وبه اندازه همان دستگاه تنفسی ما دی اکسید خرج میکنند.
کلیشه ای هم بر عدم اهمیت ما به این افراد نیست که ازاین جهت نامرئی شوند..
تمام ماکنار هم زندگی میکنیم اما درجهان هایی متفاوت!
وبازهم فراتر از کلیشه های طرز عقیده وطرز زندگی..
ازجهت بیداری و خاموش بودن در جهان هایی مختلف زندگی میکنیم
گاهی بایک شخص بیدار که هم کلام میشوی شایدبنظرت دیوانه بیاید نه از باب شعر وعلم..
ازباب چیزی فراتر به نام وجود وریشه
که به شعر وعلم وهنر و...هم سرایت میکند
اینگونه است که اگر دورنمای کره زمین راببینی
جمعیتی درخاموشی به سر میبرند وجمعیتی در بیداری
ویک پرده‌ی نامرئی میانشان کشیده شده
مگر یک انسان بیدار گاهی بیاید وتنه ای بزند تا این زنجیره رشد پیدا کند و جهان مملو از هوشیاری شود..

الف_ع🌻

.

۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

🌱

در پِی علاقه وشکوفایی
خود را زنده میکنیم
آری ما مردگانی بیش نبودیم،نفس کشیدن را چه دخلیست به "زنده" بودن؟
آوایی از درون مارا بیدارکرد
هوشیار شدیم
وبادستان خود خاک را کنارزدیم
سربه بیرون آورده ایم،به دنبال آفتاب وذرات درخشان معلق در هوا
همچنان که آوای درون بلند تر وبلندترمیشد
مانیز از تابوتِ خاکی مان، عزیمت کردیم
خاک هارا کنار زدیم وقَد عَلَم کردیم🌱

گوش کن:)👇


پ.ن:بعداز هزااران بارگوش دادن تصمیم گرفتم اینجاهم بذارمش!،

الف_ع🌻

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

چالش پاترونوس

جذاب ترین چالشی بود که دیدم:)
فکرمیکنم نه فقط من بلکه خیلی ها یادگرفتن باخاطراتشون بازی کنن!
میدونی چطور؟
اینجوری که خاطرات قشنگ از شخص یا دوست مورد علاقت رو جمع میکنی دقیقا مثل توفیلما!
یه آهنگ ملایم روش میزاری
این گلچین سرجمع چندثانیه است اما
همون چندثانیه که مملو از اولین ها
لبخند ها..بارون،آغوش، دویدن هاو..و..
میشه پاترونوس من:)
به اوج این اهنگ وموزیکش دقت کنید
Im lost in a rainbow🌈



پ.ن:یادمه بچه که بودم تویه کارتون دستگاهی ساخته بودن میتونستن باهاش خاطرات رو از ذهن به تصویر بکشن،مثل تلوزیون
وهمیشه آرزو داشتم این دستگاهو بسازن ومن بتونم این گلچین های مخصوص خودمو به اشتراک بزارم
همه ببینن چقد قشنگن اینا واندازه‌ی خودم لذت ببرن!

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

خرمالو🍁🍂

دیدی خرمالو را که میخوری دهانت شیرین میشود

لذت میبری ازاین گِرد نارنجی رنگ وبیشتر خواستارش میشوی چون خاص است

طعم مال خودش است
مثل میوه های دیگر نیست که بگویی عه این هم مثل نارنگیست!
نه این خودِ خرمالوست..
وطعمش تورا به ولع خواستن بیشتر میندازد..
هی میچشی ومیچشی که وسط راه گس میشود
دهانت را میزند،اصلا حس عجیبیست که نمیتوانی جز در دهانت جای دیگر آن را لمس کنی!
البته این ضربه ای که بهت میزند،بخاطر قسمتی از وجودش بوده که هنوز کامل نرسیده است..
ناراحت نمیشوی انقدر که بگویی دیگر هیچوقت خرمالو نمیخورم
هنوز هم "خرمالو" است برای تو
منتهی شاید کمی درذهنت فقط کمی نا امید شوی
شاید پیش خودت بگویی:انتظارش را نداشتم اما همچنان دوستش دارم..
بالاخره حتی خرمالوهم قسمت های نرسیده دارد!
راستی بگذریم ازتمام این توضیحاتِ بی درو پیکر

.
من هم یک خرمالوهستم...

الف_ع🌻

پ.ن:من این دست سازه‌ی‌خودمو شدیدا دوست:)

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان