آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

Self👁

بنظرم عشق به خود 

از اون شب هایی میاد که در سکوت سپری میکنی ویادمیگیری با خودت وقت بگذرونی

یا لحظاتی که باخودت میری میشینی پارک وازهوا وآفتاب و..لذت میبری 

از روزایی که هیچکس جای تونیست وتو جای خودتی!

عشق به خود واقعا چیز عجیبیه 

ازیه جایی به بعد هی بیشتر میشه

مخصوصا وقتایی که هی میوفتی وتو پدر خودتی تا دستتو بگیری وبلند کنی!

یا وقتایی که رفیق خودت میشی حتی معشوق خودت میشی و هر نبودی رو جبران میکنی!

وقتی به خودت بگی نترس تهش هرچی بشه من که هستم

اصلا مگه ازمن قراره کسی بیشتر واقعی باشه؟:)

قبلا همه اینا برام حرفای کلیشه ای وغیرقابل باور بود که به مرور زمان کاملا حسش کردم.

۲ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

همه چیز روی تخت اتفاق میوفتاد🛏️

.

آره خب طبیعیه ذهنتون رو منحرف کرده باشم اما هدفم نه انحراف ذهن شما هست نه شوخی و جملات فان.
همه چیز برای من روی تخت اتفاق میوفته
مثل صحبت هام با یک تکه ابر صورتی در آسمان
صحبت با یک تکه ابر ،لابد فکر میکنید چیزی زدم(کشیدم)اما خب نه
شاید تاثیرات درون ریزی های پیاپی من هست
که یک تکه ابر رو گیربیاری و توی ذهنت باهاش صحبت کنی یا حتی یه درختی که مورچه ها ازش بالاو پایین میرن رو بغل کنی!
البته انقدر ماهرانه که کسی متوجه نشه وقیافه اتو موقع انجام اینکار نبینه!
وفکر نکنن به طور کامل رَد دادی یابه قول شما اهل قلم های عزیز "عقلت رو ازدست دادی"
خلاصه دور نشیم از تکه های ابر وتختم
منظورم از(همه چیز) تماما همه چیز نیست
منظورم چیز هاییه که در مغزم اتفاق میوفته واکثر چیزهایی که مینویسم
مثل تصمیمات آنی وحتی تصمیمات بزرگ!
مثل تخلیه های روحی روانی وفوش های رکیکی که توخلوت به بقیه میدم 

مثل دیدن بخش های فوق تاریک خودم که برام جذابن!

ولی بزرگ تر از همه اشون تخیلات وفانتزی های مغز.
گاهی فکرمیکنم نیازی به ال‌اس دی ندارم چون مثل آنِ شرلی

 مغزم از فانتزی ها پر میشه
همیشه رنگی وگوگولی نیست ومن سرزمین های سیاهش رو هم که به تازگی کشف شدن واز موود این مدت اخیر من اومدن رو‌ هم ، دوستدارم!جالبه که من..

من تاریکی هارو دوستدارم!چون کسایی که منو میشناسن میدونن چقدر ازین حرفا به دورم؛)
.
دلم میخواد با این ابر صورتی که پشت پنجره روبه روی منه برم
اگر میشد کنار پیتر پن وسرزمین ابدی میرفتم!
اما خب حالا که نمیشه وبه قول دندون پزشکم:دیگه بزرگ شدی
.
پاهای ما گره خورده به زمین وبه این بدن واین مغز و این زنانگیِ پر دردسر وخسته کننده و...
گاهی میخوام مغزم رو ازجا بکنم
بدنم رو از جا بکنم
گاهی میخوام هیچ باشم
وگاهی میخوام جنسیتی نداشته باشم
اما هیچکس با من-من-نمیشه
کسی هست که با تو "تو"بشه؟

.

یکی دیگه ازچیزهایی که توی تخت اتفاق میوفته تماشای تکه ابر صورتیه که آبی رنگ شده وتاساعاتی دیگه تیره وتار میشه چون با شب ادغام میشه.
ودیگه با ابری که باشب ادغام شده نمیشه پرواز کرد
نمیشه به سرزمین پَن سفر کرد.
واطراف ما پره از تکه ابرهای سیاه!

نمیتونیم پرواز کنیم و جدیدا حتی توی خواب ورویا هم دیگه سخته پرواز..
.
کاش میتونستم چیزی جز احساسات بنویسم اما خب نوشته های ما برون ریزی های ماست یکهو میاد
مثل همه شما که ممکنه یکهو از یک حسی نسبت به چیزی یا کسی منفجربشید وقادر به نوشتنش باشید:)
شاید حس هایی که قادر به نوشتنشون نیستیم ضعف تر باشن شاید هم عمیق تر.

اصلا مهم نیست ولی دوستدارم لاقل چیزی که مینویسم ارزشی داشته باشه 

البته شاید نباید انقد سخت گرفت 

مثل این چند روزی که خودم رو ازنوشتن منع کرده بودم تا یه موقع از حال بد وناله ننویسم!

بنویس بره،خودتو رها کن..

(با طبیعت من سازگار نیست)

.
ودر آخر کلام
میتونم بگم این مطلب من هیچ نتیجه ثمر بخشی برای شما نداره متاسفانه:)

۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

Happiness is a butterfly🦋


دریافت

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

Blue💙

امروز خواهرم با هیجان وناراحتی داشت تعریف میکرد 

یه فلان نامی بود خیلی شادو شنگول همیشه بقیه روهم شادمیکرد 

وامروز شنیدیم خودش رو دار زده!

مگه ممکنه کسی که انقدر شاده خودکشی کنه؟اونم چنین راهی

توذهنتون خودتونو بزارین جای اون فرد..چقد باید ته نشین شده باشه غم تو وجودش

که انقدر در پنهان کردنش حرفه ای بشی؟

اصلا بهش که فکر کردم برام عجیب نبود دیگه..اینکه عجیب نبود هم ترسناکه ولی

همه‌مون حرفه ای شدیم؛)

دریافت


دریافت

۴ موافق ۰ مخالف

نمیشود برایتان مرد🥀

تاحالا ناخودآگاهتون باهاتون حرف زده؟

بهتر بگم ناخودآگاه همون بخش زیرینی هست که فکرمیکنیم خوابه یامرده

اما از خاطرات ،زخم ها و آرزو های مرده نما تشکیل شده

که بعضی وقتامیان بالا وخودی نشون میدن...

حالانمیخوام بگم این حرفای منم به اون بخش هابرمیگرده

فقط ناخودآگاهم باهام حرف میزنه!

دو روزه که یه جمله‌ی شازده کوچولو هی تو سرم تکرارمیشه

انگار که اومده باشه به خوابم ویواشکی اینو توی گوشم زمزمه کرده باشه

حواسم باشه یانباشه مدام تکرارمیشه.(البته که مخاطبی نداره شایداصلا مخاطب ناخودآگاهم خودمم!)

"زیبایید اما خالی هستید ،نمیشود برایتان مرد"

زیبایید اما خالی هستید نمیشود برایتان مرد.

زیبایید اما خالی هستید نمیشود برایتان مرد.

۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

جهانِ خالی💫

چند شب قبل، داشتم برای اشتباهاتم اشک میریختم و میگفتم که همه چیز پوچ است
منظورم ازهمه چیز حتی زمین وزمان بود
درهمین حال یک‌آن زیر پایم خالی شد
و درآسمانی سراسر تیره ولی پر ستاره افتادم

در هوا معلق بودم
درست مثل معلق شدن سوفی(قلعه متحرک هاول) بین آسمان وزمین
شاید پذیرفتن حقیقت این چنین سخت بود که حتما باید خود را میدیدم
زیرپایم خالیست،من معلق هستم
شاید دنیا پوچ نباشد
زیر پای من پوچ است.

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

داستان من🎈

واقعیت اینه که برخی خاطرات رو هیچوقت در مموری گوشی های هوشمند و پی سی و دوربین عکاسی ذخیره نکردیم والبته هیچ اشکالی هم نداره!
چون تنها کافیه که من حتی باچشم باز.
و یک موزیک another love 



گلچین زیبایی ازخاطره هام درون ذهنم بسازم و پلی کنم
هیچکس مثل من اون لحظات زیبا رو نخواهد دید
برای هیچکس تعریف نخواهم کرد وبه تنهایی در لذتش غرق میشم..
اصلا شاید همین نگفتن زیبایی اش رو چندبرابر کنه!
چون‌که همه لبخند ها اشک ها دیوونه بازی ها
و موزیک ویدیوی هیجان انگیز از زندگی من
به وجود خود من اختصاص پیدامیکنه وبامن دفن میشه

و درعین سادگی زیبا وخالص باقی میمونه
_
داستان همه‌ما برای خودمان زیبا وخالص است...

۹ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

ذرات درخشانِ خوشحالی💫

چیزهای خوب به ثانیه‌ای بندند

یک لحظه خودت را تصورکن میان انبوهی ذرات درخشان ونورانی

جادویی معنوی که تمامت را احاطه کرده است.

نور نیز همراه تو میخندد، بادنیز همینطور..

حالا یک بشکن بزن 

وبنگ..

.

تمام میشود!

_


دریافت

.

این موسیقی انگار ازدل من اومده انقدر که قشنگ میفهممش:)

البته ارتباط کلامی نداره وشما متوصل میشید به حس های فرا کلامی.

اما برای تفسیر بهترش میگم که مربوط به فیلم la la land هست 

درتفسیر رابطه ای عاشقانه باشروعی زیبا.

.

پ.ن:من توی زندگی قبلیم ویلونیست یاپیانیست بودم که توی این زندگی نتونستم بشم..!

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

"تجزیه"

متاسفانه باید شرمساری خودم را به اطلاع آن ذهن خیال پردازو رویا بین برسانم

چراکه واقعیت تخیلاتم را دارد تجزیه میکند.

حالا تخیلات وآن زندگی رویایی وافکار رویایی ام که شبانه روز

بال وپرشان میدادم نیز مرا تجزیه میکنند.

چراکه ازمن تغذیه میکردند پس راه فراری نیزندارند..

شایداگردقیق ترشوم بایدبگویم 

که واقعیت

تخیلاتم رابه همراه خودم تجزیه میکند.

دیگر چیزی از رویاها وقصه‌های پریان که 

مآمن آرامش من درشب ها بود باقی نمی‌ماند

وزمانی که ذهن به آرامش نرسد وبستر خود را گم کند 

یا ازدست بدهد شخص نیز ازدست میرود.

این ازدست رفتن معنای بدی ندارد به این معناست که ممکن است به جنون برسد

یا به پوچی دامن زند وبا سایه‌‌ای عظیم به نام افسردگی دست به یخه شود.

شاید هم مثل خیلی ها که سایه‌شان هم مثل روحشان کمرنگ شده 

خیلی چیزهارا حس نکند وفقط به زندگی ادامه دهد!!

درنتیجه فقط میخواهم بگویم که تخیل ورویا برای انسانی همچو من که باآن بزرگ شدم

بسیار بسیار ضروری است لطفایک نفر بیاید وآن را به من برگرداند

یاکه نه دست کم چندراه چاره ارائه دهد.

باتشکر🌼

_

اشتباهات املایی رو یادآورشوید:)

۵ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

تنظیمات کارخانه

روزهای زیبایی بود.

کجارفتند؟........

_

رفیقم میگوید ازلحاظ روحی نیازبه یک آغوش داری

تا دردت را تسکین دهد.

اما من نیازبه هیچ آغوش ومحبتی ندارم

دردی برای تسکین دادن ندارم

حتی شاید دراین چندسال اخیرعمرم انقدر بی حس وبی نیاز نبوده ام.

نیازدارم که به تنظیمات کارخانه برگردم

ریستارت شوم

بازگردم...

وهمه چیز پاک شود..

واین پاک شدن شیرین خواهدبود!فکرکن یک‌آن بازگردی به لحظات اولیه زندگی

وبعدها متوجه شوی که تمام این ها یک خواب بوده است..

حالاشاید زیباتر بسازی..

خوشحال خواهی شدیاناراحت؟

.

_خودم:خوشحال!

البته من بیشتر میخوام اگر قراره مثلا ۶۰سال عمرکنم

کلش رو توی یه روز تکراری تابستونی درحالی که ۷سال بیشترندارم

وباخواهربرادرام بستنی به دست توی کوچه راه میرم ، بگذرونم وتمام.

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان