آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

A cold dead wind

متنو همزمان کنید با موسیقی ببینم حسشو میگیرید؟؟:)

دریافت

من روی تخت خوابیده بودم در پس سیاهی شب موسیقی دردناک بی کلامی مملو از همگامی بینظیر ویولن وچِلو  پخش میشد.

ومن پخش بر تخت.

دستی از لابه لای پرهای داخل بالشتکم گردنم راچنگ زد

وبه آرامی در عمق شب ،عمق آن موسیقی بیکلام، عمق تاریکی پشت زندگی و تولدمان

مرا به جهانی جدید کشاند همانطور که روحم میان زمین وهوا

کشیده میشد افکارم نیز کشیده میشد وکمرنگ ترمیشد چنان که وارد جهان جدیدی شدم فقط تکه ای من باقی مانده بود.

تکه ای تاریک.

جهانی خالی از آن منِ مثبت وانرژی بخش قبلی که ازتاریکی میترسید.

تاریکی بخشی از وجود من همچو قهوه های دلچسب وحس قلقلک کافئینش دلپذیربود.

جهان خاکستری وانسان ها خاکستری قلب من نیز به رنگ نوک مداد نقاشی مشکی ام

که در کودکی باهمان مشکی بودنش قشنگی هارا خلق میکرد.

انسان هارا دور انداختم وعذابی نکشیدم،

حتی خاطراتشان را همچو آرزویی برباد رفته به گوش بادی خاکستری

بادی سرد ومرده سپردم (a cold dead wind)

تا اگر روزی از قبرستانی عبورمیکرد آن هاراهم در دل چاله ای بیاندازد.

خبرش نگرفتم که توانسته آن هارا دفن کندیاخیر؟درهرصورت دیگر چیزی به خاطرمن نیامد

حالا من این چنینم وگاهی این جهان جدید من است 

جهانی که یک نوازنده ایستاده درسیاهی ویولن می نوازد

که نه غمگین است نه افسرده 

تنها اینکه، به دنیای بزرگسالی خوش آمده ام:)

الف.ع

.

🍂پ.ن:بعضی وقتا هممون وارد همچین جهانی میشیم🙋‍♀️ومیتونیم دوباره به سطح تخت برگردیم.

با این که دارک وغمگین به نظر میرسه اما حقیقتا هم به نوبه خودش دلچسبه وهم لازم!

🍂مرسی از"یکی دیگه":)و موسیقی های نابی که به منم معرفی میکنه❤

من داشتم این متنو مینوشتم ودقیقا همین موسیقی پلی میشد آخرش هم اسمش وهم حسش کاملا نزدیک به متن من بود:))

🍂میتونید موسیقی رو دریافت کنید؟؟

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

چالش"چرا مینویسم❓"

این چالش یاهمراهی باعث شد دقیق تر فکرکنم
یعنی ازجواب ها که((تخلیه ذهنی،رشد تفکرو..))باشه بگذریم
میپرسم اصلا ازاول چرا مینوشتم؟
چیشد که شروع به‌نوشتن کردم!
همه چیز‌باخاطره نویسی شروع شد
بعدکم کم یه شخصیت خیالی داشتم به اسم"پاییزه"

که برای اون بصورت نامه وارمینوشتم
.
طی همین دوره های مختلفِ نوشتن هام

ازداستان گرفته تا شعر ومتن کوتاه..
متوجه شدم که کلمات چقدر قدرتمندن
ونوشتن قدرت منه
پس مینویسم:)‌
.
بنظرم این واقعا یک قدرت،استعداد،یا به قولی‌ خاصش کنیم

و بگیم "عطیه‌"هست

مثل هرهنر دیگه‌ای که دوستش دارم،نقاشی یا موسیقی یا عکاسی...
اینکه احساسات خاصت رو توسط
بازی با کلمات وجمله ها به خوبی توصیف کنی
یاحتی فراتر
تصورات وتخیلات ذهنت رو با بقیه هم به اشتراک بزاری.

.

پ.ن:چالش ماهانه بود از وبلاگyekidie که از ۵شهریور تو نُت گوشی‌من خاک میخورد!

الف_ع🌻

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دورِ باطل

راه ما طولانیست وجاده ای ناهموار پیش روداریم
اما روی یک دور باطل گیرافتاده ایم
ومدام همان را تکرارمیکنیم
هنوز شاید به وسط جاده هم نرسیده باشیم که این همه کج رَوی خسته‌مان کرده..
ازنفس افتاده و کلی حرف بارِ یکدیگر میکنیم
که اینجا مقصر من‌بودم یاتو؟
توگفتی که این‌دور باطل را هی تکرارکنیم یامن؟
اصلا چه شد‌که جاده اصلی را رهاکردیم؟

.

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

"هزارتوی" درون من

منم مثل تو یه "هزارتو" درونم دارم!

انقدر راهروهای پیچ درپیچ وعمیقی داره

که گاهی حتی خودم

باوجود تمام شناخت ها..یه جاهاییشو گم میکنم..

تاجایی که یادمه به جز یکبار

دیگه هیچوقت نشد که تمااام این راهروهارو به کسی

جزخودم نشون بدم واجازه ورود بهش بدم

یعنی انقدرنشونش بدم که دیگه این هزارتورو یاد بگیره وخودش بره و بیاد..

راستی اصلا انقدر که ما پیچیده هستیم

واقعا میشه این هزارتو رو به کسی تماماً نشون بدی

واون هم همه ی راهی که درون تو وجود داره یاد بگیره؟؟

یعنی راه تورو..خود تورو.....تمام وکمال بلد باشه

میپرسم چون میدونم

گاهی ممکنه ماخودمون هم راه رسیدن به آخر هزارتو رو

"که شاید ذهنمون باشه یا خواسته هامون

یا بخشی از عمق وجودمون

مثل ناخوداگاه"

ازدست بدیم..!

پس ازشخص دیگه که خودش هم درگیر پیچ درپیچ های درون دلشه

چه انتظاری میره؟

البته گاهی طی زمان وعشقی طولانی

ممکنه باعث بشه که دوتا شخص باتمام پیچیدگی هاشون

همدیگرو یادبگیرن!تمام وکمال یادبگیرن..

ولی هنوز درعجبم که چطور بعضی ها دربرخورد اول

انقد قسمت های مختلفی ازهزارتوی همدیگه رو بلدن!

خب این میتونه همزادباشه؟موجودی که قبل از دیدارحتی

قسمت هایی ازوجودش به تو شبیهه..!

.

نمیدونم..

مثل اینکه بازم دارم توی این هزارتو گم میشم!

واین گم شدن در "خود"جذابه...

الف_ع🌻

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سایه ام کجاست

انعکاسم را پیدانمیکنم جناب..شما دراین مغازه سایه نمیفروشید؟

_عقلت را ازدست دادی دخترجان،به مغازه که نه به دکتربرو!

(پیاده رو..قدم زنان..مطب)

+سلام دکتر!

اول انعکاسم را در آیینه گم کردم..حالا میگویند عقلم نیز ازدست رفته..

من ک میدانم عقل دارم،حالا ازین ها که بگذریم 

شما تاحالا انعکاس کسی را با دارو به او برگرداندی؟

_با دارو که هیچ خانوم،با روانکاوی هم نمیتوانم انعکاست را برگردانم..

ولی تعریف کن ببینم ازکجا فهمیدی که نیست؟

+مردم فکرمیکنند اورا نمیبینم

چراخب میدیدمش!چشمانم سالم است،عقلم سالم است

اما حسی نسبت بهش نداشتم!

مگر انعکاسم نباید سایه ای ازخود من باشد؟

یک روز فهمیدم که دوستش ندارم

نه طرز راه رفتنش را

نه حتی لباس هایش

این که اصلا انعکاس من نیست!

بعد ازچندروز دیگر ندیدمش

یعنی شایدنخواستم که ببینمش،سرگردان شدم

نمیدانم کجا دنبالش بگردم!

مگر آدمِ بی سایه وبدون انعکاس میشود؟

اصلا دکتر بگواین جماعت چرا نمیتوانند راهنمایی کنند مرا؟

_فکر میکنی این جماعت اصلا سایه ی خود را میبینند

یا اگر میبینند،آن را کاملا با تعقل پذیرفته اند..

که تورا نیز راهنمایی کنند؟

بگذار تنها یک چیز بگویم،

دقیقا زمانی که میفهمی انعکاسی داری وگمش میکنی

میتوانی پیدایش هم بکنی

چون به جستجو پرداخته ای واین قدم اول است.

الف_ع🌻

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

حیات

گاهی رشته ی وابستگی ما که متصل به حیات است

بسیار نازک میشود.‌.

وهرلحظه فکرمیکنی ممکن است همین حالا پاره شود!

انسان ها باید، دلخوشی های کوچکی هم که شده داشته باشند

تا این رشته از بین نرود..

حتی اگر خودمان همچو شیشه درخود شکستیم وفرو ریختیم

برای آن دلخوشی ها این رشته را محکم نگهش می داریم..

الف_ع🌻

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کهکشان

کاش از دیدگانِ من به خودت مینگریستی..

آنوقت کهکشانِ شگفت آورِ مقابل چشمانت 

تورانیز شوکه میکرد..

کهکشانی که زندگی را در خودش جای داده

وهیچ زمان دست از درخشیدن برنمی دارد.

الف_ع🌻

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

🌳

گاهی ترجیح می دهیم یک درخت را درآغوش بگیریم

تا انسانی که از دوستی هیچ نمیفهمد!

این درخت..این کتاب..این گل وگلدان

عقل وذهنی ندارند که ازآن ها انتظار فهم وشعور داشته باشی

وفقط خوبی تراوش میکنند!

این هارا از اکثرانسان ها بیشتر دوست دارم..

الف_ع🌻

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

خوب وبد داره!

حقیقتا تنهایی مارا میبلعد

درهر لحظه ومکان فرقی ندارد

تنهایی ازنوع خوبش گاهی انقدر شیرین میشود

که به سختی میتوان آن را بادیگران نیز به اشتراک گذاشت

اما با آن تنهاییِ غمناک چه میتوان کرد؟

قطعا همه ما انسان ها چه شاد باشیم وچه ناخوش

هردویشان را هرروز باخودمان حمل میکنیم..

الف_ع🌻

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

Shape of water

بیا از داستان فانتزی وشایدغیر قابل باور

از ظاهری زشت وغیر انسانی عبور کنیم

این لحظه ی ناب رو نمیتونی لمس کنی؟

فراتر از ظاهر بریم،فراتر از شکل..

به عمق داستان میرسیم،عمق عشق

وعمق آب که دنیا وجهان معشوقه..

زمانی که عاشق میشی وبه معنای واقعی غرق میشی

چیزی فراتر از دنیای مادی وظاهری رو حس میکنی

شاید نوعی از عشق معنوی..

داری عاشق وجود میشی،عاشق باطن ودرون

این فیلم به شکل عجیب وقابل ملموسی به عمق عشق اشاره کرده :)

ومن سکانس آخر فیلم رو کاملا حسش کردم،

هیچوقت ظاهر وباطن یکی نیست..

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان