آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

"هزارتوی" درون من

منم مثل تو یه "هزارتو" درونم دارم!

انقدر راهروهای پیچ درپیچ وعمیقی داره

که گاهی حتی خودم

باوجود تمام شناخت ها..یه جاهاییشو گم میکنم..

تاجایی که یادمه به جز یکبار

دیگه هیچوقت نشد که تمااام این راهروهارو به کسی

جزخودم نشون بدم واجازه ورود بهش بدم

یعنی انقدرنشونش بدم که دیگه این هزارتورو یاد بگیره وخودش بره و بیاد..

راستی اصلا انقدر که ما پیچیده هستیم

واقعا میشه این هزارتو رو به کسی تماماً نشون بدی

واون هم همه ی راهی که درون تو وجود داره یاد بگیره؟؟

یعنی راه تورو..خود تورو.....تمام وکمال بلد باشه

میپرسم چون میدونم

گاهی ممکنه ماخودمون هم راه رسیدن به آخر هزارتو رو

"که شاید ذهنمون باشه یا خواسته هامون

یا بخشی از عمق وجودمون

مثل ناخوداگاه"

ازدست بدیم..!

پس ازشخص دیگه که خودش هم درگیر پیچ درپیچ های درون دلشه

چه انتظاری میره؟

البته گاهی طی زمان وعشقی طولانی

ممکنه باعث بشه که دوتا شخص باتمام پیچیدگی هاشون

همدیگرو یادبگیرن!تمام وکمال یادبگیرن..

ولی هنوز درعجبم که چطور بعضی ها دربرخورد اول

انقد قسمت های مختلفی ازهزارتوی همدیگه رو بلدن!

خب این میتونه همزادباشه؟موجودی که قبل از دیدارحتی

قسمت هایی ازوجودش به تو شبیهه..!

.

نمیدونم..

مثل اینکه بازم دارم توی این هزارتو گم میشم!

واین گم شدن در "خود"جذابه...

الف_ع🌻

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان