آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

آفتابگردونا!

پریشب توی خواب

ازهمون خوابای خیلی واقعی

تو یه دشت خیلی خیلی سرسبز وبزرگ بودم

ازهمونجاها که حکم بهشتو داره ویه قسمت هایی از سبزه ها

که آفتاب خورده به رنگ سبز روشن وطلایی از دور میدرخشن..

هیچ گلی اما نبود جز چندتا باغچه کوچیک پراز آفتاب گردون

چندلحظه بعد

من داشتم آفتاب گردون های غول پیکری رو

ازدل خاک درمیاوردم 

قد آفتاب گردونا به سقف آسمون رسیده بود وخیلی سنگین بودن

.....شاید خیلی پرباربودن!

ومن به شکل دیوانه واری یکی یکی درشون میاوردم

مینداختم بغلم ومیرفتم سراغ بعدی..

انگار میدونستم که باید اینکارو بکنم حتما

ودلیلش روهم میدونستم!

البته بعد از بیدارشدن قطعا دیگه نمیدونستم چرا اونکارو میکردم..

دلیلش دیگه مهم نیست

وخود خواب هم خیلی خاص وجذاب نیست

..

فقط اینکه من از دسته آدمایی هستم که واقعا وقتی خواب میبینم

حتی بعداز ساعت ها بیدارشدن میتونم بوی خاک وسنگینی وزن اون گلا رو همچنان حس کنم واز این عمیقا لذت میبرم:)

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

منِ رویا پرداز

رویایی مرا ربود!

نه تنها ذهن مرا بلکه تمامِ حس وتنم را نیز،

ربود..

انقدر در آن غرق بودم که انگشتان پایم

گرمی و سردی زمینش را حس میکردند

انقدر قلبم دوستش میداشت

که شک بردم،شاید آن جهانِ بیرون که به ظاهر مادیست

خوابی بیش نبوده..!

شاید زندگی تنها دراین رویا زندگیست!

وبیرون ازاین،توهمی بیش نیست..

وشاید فقط باید این رویا را باورکنم،

تابه جهان مادیِ بیرون از تفکراتم نیز

راه پیداکند...:)

✍الف_ع

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان