به قول دوستی،...تا عادت نوشتن رو پیداکنم
وچون دیگه اینجا خیلی نمینویسم
خوشحال میشم اگر کانالی داریدآدرسشو برام بفرستید متناتونو بخونم^-^
به قول دوستی،...تا عادت نوشتن رو پیداکنم
وچون دیگه اینجا خیلی نمینویسم
خوشحال میشم اگر کانالی داریدآدرسشو برام بفرستید متناتونو بخونم^-^
_
My tea's gone cold, I'm wondering why
I got out of bed at all
The morning rain clouds up my window
And I can't see at all
And even if I could, it'd all be gray
But your picture on my wall
It reminds me that it's not so bad
It's not so bad
_
آخرسالی داشتم چک میکردم چقدر از لیست اول سال قبلمو میتونم خط بزنم؟!
_خب کلی وزن کم کردم البته خیلی ناسالم ولی قبوله:))))
_سرکار رفتم وعلاوه برآشنایی با آدمای جدید،کارای جدیدم یادگرفتم
_برای اولین بار بادوستام سفر رفتم وخونه های همدیگه موندیم وتوذهن خودم یه قدم بیشتربه استقلال نزدیک شدم
_چند رابطه رو به اتمام رسوندم که بعضیاشون سمی بودن وبعضیاشون باارزش
_تتو زدم!خیلی این برام چالش برانگیزبود:))))
ومهم ترازهمه سراغ درمان روح وروانم رفتم
_
مهم ترین چیزایی که تواین یک سال یادگرفتم اینابودکه هیج چیزهمیشگی نیست
و هیچ اتفاقی نقطهی پایان تونیست..مگرخودت تموم شده باشی!
یادگرفتم که اگربخوای میتونی هزاربار هرکاریو تکرارکنی ویادبگیری
و خودم رو بیشتر از آدمای دیگه وچیزای دیگه دوستداشته باشم!
_
داشتم به این فکر میکردم خارج از تاثیری که افسردگی میتونه روی زندگی وروح آدما بزاره، خیلیا نمیدونن که همچنان میتونی تا مدت ها درگیرش باشی.
بعد از افسردگی هم تاثیراتی توی زندگیت میمونه که باید باهاشون سروکله بزنی
یعنی مرحله افسردگی وبی حس شدنت وازدست دادن یه سری آدما وانگیزه ها وهدف ها درک نشدن ورها شدن و...به کنار.
باید دوباره یادبگیری چطور راه بری،چطور فکرکنی،چطور شاد باشی!چطور دوست داشته باشی وخودت قبلیتو دوباره بدست بیاری...
هرچنددارم کیو گول میزنم،همه اینا حتی بعدازدرمان هم بدون وجود داشتن یه "امید" غیر ممکنه.
و برای من امید هیچوقت مثل خیلیا نمیتونه فقط کسب درامد وتفریح و..باشه اینا همچنان خیلی پوچن ازنظرم!
وجدیدا دارم حس های جالبی رو تجربه میکنم که میتونه دلیلی برای اُمید داشتن باشه✨️
_
نمیدونم چقدردیگه هستم وقراره چه راه هایی رو برم وچیاروتجربه کنم
ممکنه آخراش باشه، ممکنه تازه شروع باشه
ممکنه چندسال دیگه واقعا توی سفربایه ماشین کمپینگ باشم
یا توی خونه ای که پُر از گل وگیاه وعطر زندگیه(خونه خودم باشه نه صرفا خونه شوهر :/ )
یا نه، مثل دوران خاکستریم به این نتیجه رسیده باشم که دلیلی برای ادامه دادنِ زندگی با یه مغز دارک واذیت کردن اطرافیانم، دیگه وجود نداره
به هرحال...
ایناحرفای داخل مغزم بودن وهنوز نوشتن تویاینجارو دوستدارم با اینکه دلیلی براینوشتن ندارم:)
.
Well we will see
And happy new year🌘
تنهایی بین قبرها قدم زدم تا به مزار تو برسم ،از آرامش حاضر در گورستان کمی خوشحال شدم
بالاخره بیشتر از درکنار زنده هابودن آرامش داشت
آخرهای غروب بود و تقریبا همه رفته بودند
جز یک نفر
پسر 20 ساله ای که بالای عکست برسر مزارت اشک میریخت
عکست را نگاه میکرد وروی صورت سنگی ات دست میکشید
حرف هایتان را روی صفحه چت مرور میکرد
و اشک میریخت
خواستم پابه پای غمش اشک بریزم اما این غم
بزرگ تراز حد وتوان گلوی من بود
این غم مال من نبود و ناخواسته گیر کرد، حالا پایین نمیرود گویی تکه سنگی قورت داده ام
من فقط یک تکه سنگ قورت دادم و فکر میکنم درتمام وجود آن کسی که حتی جای خالی ات راهم دوستدارد تکه سنگ هایی گیرکرده باشد که تا سال ها باید دفعشان کند
تولدت مبارک _یلدا_آقا_فضلی
وقتی میگن"تو خیلی مهربونی یاخیلی ساده ای"بعد دقیقا ازهمین مهربونی سواستفاده میکنن
باعث میشن که آدم دلش بخواد کل اون مهربونی رو روشون بالا بیاره
با کاتانا به جیگرشون فرو کنه وقلبشونو بیرون بکشه
یا بایه تیغ جراحی گردنشون رو ببره
وبعد ازهمه اینا بگه:بازم خیلی مهربونم؟
_
#هشتگ دیگه دلم بهحال هیچکس نخواهد سوخت
آدما چنین کاری باهات میکنن
_
هر چند وقت یکبار به آیینه که نگاه میکند
نگاه سردومُرده ای میبیند
انگار که درون پوستهاش چیزی خاموش شده است
پرنده در قفس پر نمیزند
و بر تبلی خاموش کوبیده میشود
میپرسد:خوبی درست است؟
خودش به خودش پاسخ میدهد:یکسال است که خوبم
ماریا غلتی زد وباچشمان کاملا باز به پنجره گشوده شده وپرده ای که از نسیم صبحگاه تکان میخورد نگاه کرد.
دوباره به آن شب هایی بازگشت که دوروز کامل چشم برهم نمیگذاشت وبهجای خوابالودگی تنها احساس پوچی را باخود حمل میکرد.
پیش خودش گفت(بی،فایده است)
از تخت بلندشد ،لباس خواب ساتن سفید خود را مرتب کرد وبه کنار پنجره رفت.
دم دم صبح بود وکلاغی که داخل حیاط خانه سروصدامیکرد اورا به یاد ایام قدیم می انداخت.
راستی ایام قدیم ،
آخرین باری که این حس عجیب وسنگین را داشت
سال هاقبل بود، مقداری قرص خورده بود وبه مدت یک هفته هوشیاری درستی نداشت.
مدام در راه بیمارستان بودند وماریا تنها روی صندلی عقب ماشین دراز میکشید،انگار که خواب ببیند نه درست میدید ونه درست میشنید
اما میدانست که قرار است بمیرد
حس نزدیکی به مرگ راداشت.
به سایهخود داخل شیشهی پنجره نگاه کرد وموهای مجعدش را پشت سر مرتب کرد،خیالش آسوده شد
حالا میدانست چه حسی دارد بر قلب او فشار میاورد
نه ناراحتی است نه عشق نه دلتنگی،نه...
حس میکرد دوباره دارد میمیرد.
درب بالکن را باز کرد ودر آن هوا نفس عمیقی کشید
هیچ حسی نسبت به اقدامی که قرار است انجام بدهد نداشت
بلکه کمی آسوده خاطر هم میشد،میخواست از این حس سنگین فرارکند ، پاهایش را پایین سکو رهاکرد و پرید.
حالاسرش نقش برزمین است و ازخون قرمزش جوانه هایی روییده شاید هم جوانه ها ازقبل برای خوشآمد گویی او وفرودش به زمین وجود داشتند.
درگوش خود نجوا هایی میشنود"آه ماریا تو باخود چه کردی"
انگار که روح های حیاطِ پشتی با اوصحبت میکنند.
پیش خود تکرارمیکرد،حالا میتوانم بخوابم
حالا میتوانم آرام بگیرم
.
.
.
.
.
.
سپس چشمانش راگشود
از روی تخت بلند شد و به بیرون نگاه کرد
این سرما خبراز آمدن پاییز میداد
درب بالکن راباز کرد تابه پایین نگاهی بیندازد
آیا حس آسودگی میداشت اگر خودش را نقش بر زمین میدید؟
وباکمی ترس به پایین نگاه کرد....
4:44Am
_
دوباره در دهه 1920 غرق میشوم
چشمانم را میبندم که اورا بیدارکنم
کاغذ های نوشته شده
گُل های صورتی روی میز
نور یک ظهر پاییزی
وموهای زنی که با گیرهای ظریف پشت سرش به شکلی مارپیچ بسته شده است.
.
آیا دوباره ویرجینیا درمن بیدار شده؟
آخرین باری ک به آیینه نگاه کردم و اورا دیدم
مدت ها قبل بود
زمانی که از عشق به مرز جنون ودیوانگی میرسیدم ومیتوانستم تمام وجودم را بایک قلم وچند کلمه
همچو ریختن قطرات خون به جای جوهر
وهمچو ریختن اشک در نقطهی کلمات
روی یک کاغذ بریزم
بدون تکرار ، بدون اغراق ، بدون انتظار
میپرسم
آیا ویریجینیا درمن بیدارشده است؟
صدایی درسرم میشنوم "خیر"
حالا که یک اتاق خالی را میبینم میدانم ،
او تا ابد درون من مرده است وشاید همان یکباری که قدرش را نمیدانستم مَرا انتخاب کرد.
حالا بدون آن روح دیوانه من شاد ترم ومعمولی تر حتی
کمی خسته کننده تر
اما دگر آتشی آنچنان پُر شور درونم نمیرقصد
آخر من خودم نیز دگر رقص را نمیدانم!
انگار که جسم تنها حرکاتی را تکرار کند
وفقط تکرار کند وتکرارکند بدون آنکه چیزی حس کند..
بدون آنکه آتشی از سرانگشتانش واز گوشهی نگاهش چکه کند
بدنم میرقصد
شاید تنها چیزی که ازقدم های او باقی مانده سردیِ رودخانه"اوز" در یک شب زمستانی باشد.
قلبم میداند که ویرجینیا رفته است و تنها نامههای قدیمی اش در این خانهی خیالی باقی مانده
نامه هایی که گوشهی میز ، با آمدن غُباری از فراموشی
خاک خواهند خورد.
_
از قلم وولف:چنان سردم است که قلم را به زحمت در دست گرفتهام. بیهودگیست همهچیز؛ مدتی است که مدام آن را احساس میکنم. مغزم به پنجرهای خالی میماند. به رختخواب میروم، در گوشم پنبه میگذارم، یکی دو روز دراز میکشم و در زمان به چه مسافتهایی سفر میکنم.