آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

هاله‌‌ای‌که نمیشه‌ درمُشت‌گرفت🖤

نشسته بودم روی سنگا،خاکیِ تمام

ذهنم بازی درمیاره ومنو برمیگردونه به عقب..

.

دراومد جلو مامانم گفت:بزارید این بچه هرچی میخوادبخونه!حتما موفق میشه.
من به‌جز خاطرات بچگی فقط یه مکالمه ساده باهاش داشتم

وباهمون مکالمه قشنگ فهمید منو:)
_عکاسی دوستداری؟هنر؟ازین عشق "ون لایف" هایی؟
دقیقامیدونم ازکدوم تیپ هایی!منم دوستدارم
بعدش بهم گفت کتاب میخونی؟
اخه خودش کتاب قرض میداد کنار فلوکس واگن نُقلیش!


شمارشو گرفتم وتوراه پیش خودم میگفتم حتما بهش پیام میدم
حتما ازش کتابارو میگیرم

حتی باید بیشتر بشناسمش
مگه هرروز چند"نفر هم فاز" خودمو میبینم؟!
یک هفته،دوهفته،یک ماه،دوماه گذشت..
.
پیش خودم میگم :چراپیام ندادم؟
حتی یه بار براش تایپ کردم اما باشک وترید نفرستادم..
الان بهش پیام بدم؟الان که دیگه زیر خاکه...... 
چقدر خودمو سرزنش کردم
که چرا دست دست کردی؟چرا امروز فردا کردی،
ماکه نمیدونیم چی میشه
کی زنده‌اس کی مرده
حیف که همیشه فرصت هارو ازدست میدیم:)

سر غرور بی جا کسی که دوسش داریمو ازدست میدیم،عشق،دوست...
_
.
چندسال قبلو یادم اومدکه نوجوون بودم
میخواستم دوست عزیزمو ازنزدیک ببینم که توگروه چهارنفره‌مون بیشترازهمه دوسش داشتم
ویه سری سیدی فیلم بدم بهش ببینه کیف کنه! به همراه کتابی که ازش دست من مونده بود

اون کتاب خیلی الان برام عزیزه چون جزواولین رمان هایی

بودکه خوندم وموجب شروع علاقه من به کتاب شد؛)
.
به هردلیلی نشد که ببینمش
هی امروز فردا..
ودیگه ندیدمش
به جز توخواب!
.
بعد توذهنم مرور میکنم وباخودم کلنجار میرم..
اگر میدونستم که قراره بزودی 

به معنای واقعی "نیست" بشن


اون شب واقعا رفته بودم به دیدن دوستم..
بیشتر میشناختمشون

بیشتر میدیدمشون

الان مثل یه هاله جلوی چشمام هستن،

فقط نمیتونم دست بندازم و بگیرمشون!

.


پ.ن:اثرات برگشتن ‌از عزا ویاداوری خاطرات قبلی..:/

۰ موافق ۰ مخالف
یاد این دیالوگ افتادم.
The world is fulk of lonely people afraid to make the first move" Tony Lip . Green book movie quote
متاسافنه غم روی دل آدم میشینه ولی خب هنوز فرصت هست برای دریافتن زنده‌ها و نباید اسیر خاطرات شد.

دیالوگ به‌جایی بود:)دقیقا همینه!

بله دیگه چاره ای نیست جزاینکه به دنیای زنده‌ها برگردیم!

من وقتی که یکی از عزیزانمو از دست دادم تغییر کردم
شاید منم این شکلی بودم
اما بعد از اون هرشب با خودم تکرار می کنم که باهمه مهربون باش حتی اگه باهات مهربون نباشن شاید فردا دیگه اون آدما بیدار نشن و تو دلت برای همین نامهربونی هاشونم تنگ بشه(:
برو بیرون، بخند، کارایی که دوست داری رو انجام بده، با آدمایی که دوستشون داری بیشتر وقت بگذرون
شاید فردا تو نباشی
شاید فردا اون نباشه(:

اینکه بتونی تولحظه زندگی کنی کلا یه نعمته افرین

ومنم سعی میکنم یادش بگیرم!
چون هردفعه پشیمونی به بآر میاره انجام ندادنش..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان