آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

منِ رویا پرداز

رویایی مرا ربود!

نه تنها ذهن مرا بلکه تمامِ حس وتنم را نیز،

ربود..

انقدر در آن غرق بودم که انگشتان پایم

گرمی و سردی زمینش را حس میکردند

انقدر قلبم دوستش میداشت

که شک بردم،شاید آن جهانِ بیرون که به ظاهر مادیست

خوابی بیش نبوده..!

شاید زندگی تنها دراین رویا زندگیست!

وبیرون ازاین،توهمی بیش نیست..

وشاید فقط باید این رویا را باورکنم،

تابه جهان مادیِ بیرون از تفکراتم نیز

راه پیداکند...:)

✍الف_ع

۲ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان