آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

تابستون خداگرمه دمش گرم

در جوار درخت آلوچه

_


روزهای آخر ۲۲سالگی روسپری میکنم به این صورت که چندروز بعداز تولد کنکور ارشد دارم
و به وضوح براش آماده نیستم چون طی چندماه اخیر هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت ویا "نرفتم"
_
چندماه مجبورا وارد فضای کاری شدم که نه آدم هاشو دوستداشتم نه اون شغل رو ونه پولش رو(اون پول رو الان به بچه بدی قهرش میگیره)
وتنهاچیزی که بعداز خارج شدن ازکار برام مونده پشیمونیِ ازین بابت که چرا زمانم درست قبل ازکنکور به هدر رفت.
_
یه تجربه دیگه‌ام کار کردن با دوستی بود که یه عده بهم میگفتن چطور باهاش کنارمیای؟
بعدازاینکه مدتی رو باهاش گذروندم منم ازخودم پرسیدم چطور باهاش کنار میام؟؟
بعدبه این نتیجه رسیدیم که آدم بعضی هارو با وجود تفاوت های زیاد 

خیلی خوب میتونه درک کنه وحتی شاید اون تفاوت ها بشن مکمل همدیگه...

_
به طور ناگهانی تو دل بهار دانشگاه باز شدومن با اینکه کارهای فارغ التحصیلیم بخاطر دو واحد عقب افتاد
خوشحال ازاینکه چندجلسه حضوری میرم دانشگاه واز کلاس استاد مورد علاقم لذت میبرم!
یعنی اگر مجازی فارغ التحصیل میشدم برعکس ۹۹درصد کسانی که میشناسم واقعا غمگین تموم میکردم:‌)))
_

شغل داشتن بزرگ نیست
ازدواج بزرگ نیست
بچه داشتن بزرگ نیست
مرگ بزرگ نیست
وهمه اینا فقط بخشی از اتفاقات تکراری هست که انگار
همه ما اومدیم(کمابیش)تجربه اش کنیم وبعد بریم.
درنتیجه مقصد قراردادن یکی از اینها اشتباه بزرگیِ
باید ازمسیر لذت برد...
_
دیگه اغلب زمان هایی که حال خوبی دارم مینویسم،اگربتونم البته!
چون در مواقع دیگه چیزی جز سیاهی بیرون نمیریزه
و خب صادق باشیم کی دوستداره قسمت سیاهش رو مدام به همه نشون بده؟
_
و درآخر ازاین هوای خوب بهاری لذت ببریم که متاسفانه فقط ۳ ماه درسال میشه ازش بهره برد.

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان