آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

داستان کوتاه سوفی

دکمه کلیک..

وارد گرد همایی شده بودم اما هیچکس اطرافم نبود.البته تاچشم کارمیکرد اطراف دوستانم ونزدیکانم اشخاصی را میدیدم که باهم صحبت میکنند چیزی راب نمایش میگذارند.

ازاین ها مهم تر..ازکنارهرکس که عبور میکردم به طور واضحی لبخند روی لبش بود به راستی که انگار حال همه خوب بود دران گردهمایی من هم بدم نمیامد بیشتر بمانم..

مدتی ایستادم وتماشا کردم نمیدانم چقدر طول کشید چند دقیقه یا چندساعت؟مثل کتاب مصوری بود که هرچقدر ورق بزنی وببینی خسته نخواهی شد

بالاخره جذابیت های ظاهری بسیار بالایی داشت..

لذت میبردم ازدیدن ظواهر زیبا تمیز وجذاب مردمی که اطرافم را گرفته بودند.هرکس به نوعی خوشبخت زیبا ویاخوشحال بود..

برای مثال یک نفر با هاپوی کوچکش..یک نفر باهمسرش که انگار پس ازسال ها سختی به یکدیگر رسیده بودند ودر ان جمعیت سمبل عشقی شده بودند برای خودشان

وجالب اینکه همه بازخوردهای نسبتا خوبی میگرفتند چون بقیه مردم هم ازدیدن چنین ظواهر درخشانی همچو دیدن یک فیلم درام هالی وودی لذت میبردند

گاهی هم چند نفری سروکله شان پیدامیشد اغلب با ظواهری نا معلوم میامدند ریخت وپاش میکردند بادیگران دست به یقه میشدند وپیش خودمیگفتم :ای بابا اینا هم مشکل دارن باخودشون!

البته که هیچوقت مردم نمیگذاشتند چنین ادم های منفی گرایی بین ما بمانند..

چندروز به همین منوال گذشت ومن همچنان از ورق زدن این کتاب مصوروتماشاکردنش لذت میبردم..

تنهاحسی که داشتم لذت بود وبس هرندکه نمیدانستم انسان چه نیازی در درونش دارد که با تماشا کردن زیبایی ها ارضا میشود!

کم کم حس های دیگری هم به قلبم انتقال پیداکر..

دیگرتنها این نبود که کلیک رابزنم و وارد گردهمایی عظیم وزیباشوم.

دوستان ونزدیکانم به مرور سمتم میامدند وسرصحبت رابازمیکردند.سروپایم رابرندازمیکردند که یکبار دوست قدیمی دبیرستانی ام گفت:

پیرهنت خیلی قدیمی شده..بهترنیست یه لباس بهتر بپوشی و به گردهمایی بیای؟

البته یکبارهم خواهرم مرا به جمع دوستانش دعوت کرد ومدام گوش زد میکرد مثل زمانی که درخانه هستیم انقدر درونگرا..کم رو وحرف نباشم

وازهمه مهم تر لبخند بزنم..با حالت عجیبی که خودش به شکل صورتش میداد یعنی دهانش را باز میکرد

 به پهنای صورت وبا لحنی عجیب میگفت: لبخننندددد

در ان جمع همه خنده رو وشاد بودند. شاید مثل افراد پر طرفدار وپرتماشا به راستی درخشان نبودند اما دست کم همیشه میخندیدند واین شاد بودن خودش نماد خوشبختیست.

من هم به مرورو تمام تلاشم را کردم که همرنگ جماعت شوم..لبخند بزنم ولبخندبزنم..

لبخندکه میزدم واکنش های خوبی میگرفتم.گاهی حتی کسی که تا به حال ندیده بودم ازجمعیتی دیگر میامدومیگفت :لبخند زیبایی داری!

پس من هم باوجود اینکه گاهی برای لبخند زدن به دهان وفکم فشارمیاوردم وازته دل احساس شادی نداشتم به لبخند زدن ادامه دادم!واکنش ها هم بیشتر وبیشترمیشد..

از ان پس هرروز طوری ازخواب بیدار میشدم که انگار عاشق شده باشم..

حال عاشق هارا که ببینی میفهمی روی ابر ها راه میروند..هرروز انگار بادیدن معشوق اتفاق شگفت انگیزی برایشان میافتد..گرد همایی نیز اتفاق شگفت انگیز من شده بود.

هرروز صبح بیدارمیشدم بالبخند واعتمادبه نفس همچوگلی که شکفته شده کلیک رامیزدم وبیشترین زمان روزم را در گرد همایی سرمیکردم..

انقدر زمان صرف کرده بودم که دیگر تمام نکات دستم امده بود جمعیت های مختلف را میشناختم وبعضی نیز مرا میشناختند..

انجا مثل خانه من شده بود

خانه ای که بیشتراز فضای بیرون به من حس هایی مثل شادی و اعتماد به نفس را منتقل میکرد

یکبار شب قبل ازخواب داشتم زنی زیبارا تماشا میکردم وپیش خود میگفتم چقدر زیبا وتواناست وچقددددر طرفدار دارد براستی خوشبخت است که مردم انقدر دوستش دارند....

حالا حس دیگری داشتم همچو حسرت وحسادت ک شادی را ازمن صلب میکردند

 صدایی در ذهنم از ان پس بیدار شد و اذارم میداد مدت ها همراهم بود و  هی تکرار میکرد:

کاش من هم مثل او بودم...کاش من هم مثل او بودم...

پس ازروز ها صبح که بیدارشدم انگار تصمیمم راگرفته بودم!باید خودم را تغییرمیدادم

البته راستش را بگویم؟بایدمثل او باشم..

قلم ارایشی رادستم گرفتم وخواستم خدایی باشم که صورت یک بنده را (از نو) طراحی میکند.سپس لباسی درخشان به تن کردم درخشان تمیزو گران..

قبل ازاینکه دکمه کلیک رابزنم تردید داشتم که نکند واکنش خوبی نگیرم؟

اما دلم رابه دریا زده بودم نفس عمیقی کشیدم دلهره هایی که درشکمم همچو موجوداتی گرد پشمالو وخیالی  بالا وپایین میپریدند ارام کردم ..

همچو لحظه ی وداع با خودم بود..باخودم وداع میکردم چراکه این من دیگر من نخواهد شد..

من چگونه بودم؟ارام..هرزمان که لازم بود میخندیدم وفکم بخاطر شادی حقیقی دردمیگرفت..باهرکس که لازم بود صحبت میکردم ونیازی به جلب رضایت دیگران با تغییرخود نداشتم..

اما ان من دیگر باید پاک میشد ودنیایم باید تغییرمیکرد..حتی اگر به قیمت ازبین رفتن حالت های انسانی طبیعی ام باشد.

عزمم را جذب کردم ودوباره وارد گرد همایی شدم.

اول شاید کمی بادقت و تعجب نگاهم کردند اما متوجه بودم که حالاحتی افرادی که قبل تر نگاهم هم نمیکردند بادقت مرا بندازمیکنند..

من این نمایش رادوستداشتم

حالا وقت چه بود تا این نمایش کامل شود؟

یک لبخننند..

.

.

.

یکسال گذشته است..ایا به نقطه فروپاشی رسیده ام؟

زیرچشمانم سیاه است ومدت هاست که درست نخوابیده ام..چه فراز وفرودی داشته ام..روزهایی راکه مردم عشق ظاهری نثارم میکردند

ومن در یک سالن نمایش باجمعیتی چندهزارنفری قرارمیگرفتم..

اشتباه نکن ادم خیلی مهمی نشده بودم نه وزیر بودم ونه یک بازیگر

تمام پس اندازهایم راصرف زیبا ودرخشان شدن میکردم

کلیک رامیزدم و روبه روی جمعیتی چندهزار نفری..راه میرفتم.غذامیخوردم گاهی با ان هاصحبت میکردم وان ها مراتماشامیکردند..

همچو حیوانی درقفس که مردم برای تماشایش میامدند..

اری من دیگر من گذشته نبود وتمام لحظاتم ازابتدای صبح تا اخرشب همچو مدل عروسکی زنده برای دیگران لبخند میزدم وراه میرفتم

نقطه اوج که حقیقی نباشد نقطه ی فرود هم حقیقی نیست!

روز های زیادی بود که بخاطر غم عزیزی دیگر نمیتوانستم لبخندبزنم و از گردهمایی لذت ببرم

بیشتراز هرچیزی حمایت میخواستم.

کلیک راکه زدم وجمعیت بادیدن لباس های معمولی وظاهراشفته من از انجا دورشدند

هیچکس ازنمایش غم وناراحتی خوشش نمیامد یادت هست؟لبخنددددد.

اما من فریاد زدم که به کمک نیازدارم وحتی نزدیکان و دوستان قدیمی ام این را قسمتی از نمایش میدانستند.

نمایشی که دیگر خوشایند زیبا ودرخشان نبود پس ان ها هم واکنشی نشان نمیدادند...

هنوز افرادی مانده بودند ومرا تماشامیکردند

هچو تماشای یک فرد شکست خورده که به خودشان وخوشبختی شان ببالند

.

دوست دانای من درست میگفت..این گردهمایی همچویک سلاح کشتار دسته جمعی ست.(س-س)

همه ما مرده ایم شادی حقیقی مان وقدرت همدلی وفکر کردن رادرخود کشتیم تابرای دیگری قابل قبول باشیم

وحالا درتظاهرودروغ مردیم..

.

روز ها نشسته بودم و درغم خود فرو رفته بودم.

سکوت وسکوت وسکوت

پیش خود گفتم

اگر اینجابمیرم هیچکس نمیاید لاشه ام راجمع کند بلکه با بی مهری وخوی حیوانی شاید فقط برای تماشا بیاند وعکسم رادست به دست کنند

به زحمت تمام چیزی را که ازخود مانده بود جمع کردم

وان درب را برای همیشه بستم..

الف-ع

پی نوشت:اگر داستانم رو خوندین از شنیدن نظرات وانتقاداتون خوشحال میشم:)

۲۲ مهر ۱۵:۳۱ زری シ‌‌‌
پس ماریا ... نمرده بود ؟
پاسخ :

برای خودمم سواله چون تو تصوراتم آخربه جواب نرسیدم..

۱۱ مرداد ۱۸:۳۳ اَنجُمَنِ بَیان
خواهش میکنم 🙏
خیلی قشنگ بود
از دس میرف اگه خونده نمیشد🙂

مطمنا تلاش هاتون موثره و تغییری در وضع قبل و موجود ایجاد میکنه.

دست از تلاش برندار
ارزوی موفقیت ⚘
پاسخ :

مچکرم واقعا بابت انرژی خوب

این انرژی مثبت امیدوارم به خودتون برگرده وهمچنین*_*🙏

۱۱ مرداد ۰۸:۴۹ اَنجُمَنِ بَیان
خیلی قشنگ بود که
تصویری دقیق از زندگی مادی دنیوی و البته آشنا برای ما که چند سالیه توو این دنیا زندگی میکنیم.

شاید بزرگترین ارزو و شاید حسرت ادم های آگاه به این وضع وحشتناک، این باشه که ازادی شونو دوباره بدست بیارن و بازیگر صحنه ای که مردم داورشن نباشن دیگه.

من به شخصه چند سالیه در این راستا حرکت کردم و کلی حالم خوبه و رها و خنثی ام به خیلی از مسائل

حس میکنم تو هم یا رهایی و یا در فکر رهایی ای
چون پست هات این رنگ و بو رو دارن
پاسخ :

خیلی ممنونم که زمان گذاشتین وخوندین🌻

بله دقیقا همینطوره
خیلی خوبه که به رهایی رسیدین
منم مثل خیلی ها سعی میکنم رها باشم اما متاسفانه همیشه نمیشه
ولی میشه یه حداکثری داشت:)

عمیق
غنى
متفکرانه
-
نمادى از دنیاى مادی و نمایشى امروز
و نگاه به لایه هاى سوخته ى این پوستِ رنگارنگ

دوسش دارم
پاسخ :

وقتی تو اینو میگی پس خوبه
خوشحال شدمممم*-*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان