آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

تسلی

مغز ما قدرت این روداره که از درون مارو ببلعه

حتی بدتر از یک بیماری جسمی یا یک ویروس.
_
دیروز عصر بعداز گذراندن یک کار خسته کننده درمحل کار

و بدتر از آن یک زندگی خسته کننده
حس کردم که مغزم دهن بازکرد
واز قسمت سر تا انتهای کالبد
تمام ابعاد وجود مرا بلعید
_
واقعه‌ی هولناکی بود که هیچکس حتی در روز روشن متوجه این جنایت نشد
آن ها کور نبودند اما هیچکس متوجه نشد
چون در ظاهر دیده نمیشد..
همه چیز درونی بود
ومغز من مثل یک حیوان پیش آموز نیمه گرسنه
که حتی هنوز یادنگرفته بود چطور گرسنه باشد یاچطورخودش را سیراب کند
صاحبش را بلعید..
چیزی که بلعیده شد شاید "من"نامیده شود
اما گویی روح من است
که روح من همان من است ونمیدانم اصلا روح وجود دارد؟
یافقط من هستم؟
خلاصه..
_
پس از چندی از دهان خیس صورتی وحال به‌هم زنش خودم را بیرون کشیدم
احساس ضعف داشتم وهیچ چیز ازفضای بیرونی برایم قابل تحمل نبود
آدم هارا نمیخواستم
مغزم را نمیخواستم
روح ناراحتم رانمیخواستم
اگر میتوانستم تمام این هارا مثل یک تیشرت کهنه و خسته کننده میکندم ودور میانداختم
آخرسر هم خودم را
چراکه بدون مغز و روح دیگر ارزشی نداشتم..
_
لنگ لنگان راه رفتم ودیدم راه دیگری ندارم
باید همینکار را میکردم
باید خودم را نجات میدادم
روحم را از عذاب رها میکردم
دیگر راهی نبودجزاینکه بنشینم وهای‌های گریه کنم
همچون منِ ۶ساله درآغوش مادرش
با این تفاوت که دیگر مادری(یک موجود مهربان وبزرگ تر که مشکلاتت را حل میکند)نبود که تسلی شود.
بلکه حالا من باید اشک هایم را پاک میکردم و گاهی پس ازگریه های عمیق
جنایت های عمیق تمرین میکردم تا تسلیِ مادر میشدم.

۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان