اگر بگویم این تابستان بدترین تابستانِ عمرم بوده اغراق نکرده ام.. از تمام آن لذت هایی که فصل گرما را همیشه برای من متمایزمیکرد جاماندم وازهیچکدام لذت نبردم روحم حالا فصل پاییز راطلب میکند بازهم نه بخاطر لذت های ریز ودرشت وزیبایی هایش بلکه فقط بخاطر "سرما". حیف بستنی ها و نور ها وخیابان هایی که دیگر هیچوقت مثل قبل نخواهندشد بامن قهرخواهند کرد چون مثل یک بچهی بی اشتها به همهشان "یک نَح"گفتم ودر را به روی تابستان بستم.
گاهی درون وجودمان آشفته بازار است بافت ها وبند بند تنمان ، بههم گره نخورده اصلا چیزی مثل قبل وجود ندارد که نقطه اتصال وپایهی نگهداری شود وتنها "چندثانیه" برای فروپاشی کافیست. برای ریختن ودوباره متلاشی شدن..
مشترک گرامی عمر شما در کمتر از ۳ روز و ۲۰ساعت دیگر به پایان میرسد. متاسفانه امکان شارژ مجدد وجود ندارد و اشتراک شما دراین جهان به پایان رسیده است. به صورت دلخواه آخرین آرزوی خود را برای ما پیامک کنید و به خدمات رسانی ما رای دهید. با سپاس جهنم خوبی را برایتان آرزومندیم.
قشنگی های ازدست دادن در بی رحم شدنه اینکه بفهمی هیچکس ارزش تکه تکه شدن های تورو نداره. اینکه ببینی تو یه شب میوفتی روی تختت وازدرون میمیری اما زندگی برای همه ادامه داره دوباره روز میشه همه سرکارمیرن،زندگی میکنن،جشن میگیرن.. قشنگی های ازدست دادن اینه که به این پی ببری هر آغازی یه انتهایی داره و به هیچ چیز بی اندازه نمیشه بها داد. به هیچ چیز نمیشه ارزش داد نمیشه قلب داد وبرای هیچ چیز وهیچکس نمیشه مُرد. مثل انتهای ما واین کره خاکی مثل دستآورد های بی معنی که همه کیف میکنن مثلا جیمز وب تصاویری از چندمیلیارد سال پیش گرفته کاملا پوچ وبی معنیِ چون ما چندمیلیارد سالِ بعد منقرض شدیم با تمام اطلاعات وخاطرات وحس های داخل مغزمون پودر شدیم ورفتیم...
_ زندگی برای من همیشه دراماتیک وبی معنی باقی میمونه تاریکی همیشه همراهمه حتی اگر حالم خوب باشهD:
کاش میتونستم کل حسای خوبی که از یه نفر یا یه مکان ویه چیزی میگیرمو یه جا سیو کنم مثلا بریزم تویه بطری شیشهای کوچولو هروقت که دل تنگ شدم یا در دسترس نبود در بطری رو باز کنم ومثل یه شیشه عطر داخلش رو بو کنم کاش میشد چیزای خوبو نگهداشت.
جلوی موهامو که شده روتین دوساله ام کوتاه میکنم وحس میکنم اینجوری بهتره. برخلاف خیلیا که میگن موی بلند بیشتر بهم میاد برای بار هزارم جلوی خودمو میگیرم که بلندی موهامو کوتاه نکنم وببینم چقدر میتونم دووم بیارم تا بلندبشه؟میدونم یه روز هرچقدم بلند بشه کوتاهش میکنم تا بالای گردن _ یه لیوان دلستر رو(دلسترنبودبین خودمون بمونه) پراز یخ میکنم ومیشینم روبهی پنجرهی راه پله پنجره ای که روبه پارک بازمیشه وموقع غروب با تابیدن نور قرمز روی چمن ها منظرهی مورد علاقهمنو میسازه. یه قلوپ میخورم وبه گذشتن زمان،تاریک شدن هوا اومدن ورفتن بعضی آدما از روی اون چمنای طلایی نگاه میکنم. کتاب طاعون دستمه وهنوز لاشو باز نکردم دارم نگاه میکنم وفکرمیکنم نمیدونم به چی فکرمیکنم فقط غرقم. البته یکم به این فکرکردم که چقدر دوستداشتم الان به جای گشتن دنبال کار اداری یه عکاس بودم دوربینمو برمیداشتم وسفرمیکردم وفقط عکس میگرفتم..چجوری کسب درامد میکردم؟باعکاسی آزاد از مردم وشاید گاهی فروش تابلو های نقاشیم. من عملا بیشتر وقتا به هیچی فکرنمیکنم اما همیشه غرقم واطرافیانم گاهی باید منو بیارن رو سطح. صدام که میکنن میام روی سطح ومیگم جانم،کاری داری؟وبعد دوباره برمیگردم به عمق. چندوقت پیش دوست برونگرام خطاب به من متنی فرستاد که داخلش میگفت:درونگرا بودن دردناکه!چون همه دردارو توی خودتون میریزید و.. برام این حرف عجیب بود وگفتم dudeدرونگرا بودن دردناک نیست جالب هم نیست فقط من این مدلی ام وباخودم بیشتر راحتم همین! کی گفته درونگرا بودن بده یا..؟ من درون خودم کلی دنیاهای فانتزی ساختم که ازگشت وگذار درونش لذت میبرم حتی دنیاهای تاریکی که ازاوناهم بیشتر ازدرکنارآدما واجتمع بودن لذت میبرم البته توقع درک این حرفارو از کسی که کلی دوست ورفیق داره واحتمالا از صفحه چتش داره آدم میریزه بیرون(یه گوشیو تصورکنید ک کلی دست وپا ازش زده بیرون) ندارم.