آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

غلت زدن‌ در باورِ غلط

ازدرون حس میکنم اون ادم توگذشته ام دیگه من نیستم و اون یکی دیگه بود
درصورتی که ازبیرون نگاه کنی فقط یک کل میبینی
یک کل منسجم که شاید تغییراتی کرده باشه ولی بازم همونه!
اما خب خودمون    "هم خودم هم منِ گذشته"
بهتر میدونیم که اون اصلا من نبود!
طی سال های اخیر خودم بودم ومیدونم تغییراتی کردم
تغییرات درونی چیزهایی هستن که خودمون بهتر تشخیص میدیم
میدونی منظورم واقعا عوض شدنه
اینجوری نیست که تویه موقعیت از کرده ات پشیمونی

ولی تویه موقعیت دیگه همون رفتار رو جوردیگه انجام بدی
انگارهنوز داریش اون رفتارو

و چیزی این وسط جز پشیمونی خودت عوض نشده
.
تغییر یعنی وقتی که راجع به یه رفتار نظرت عوض شده 

دیگه انجامش نمیدی یا سعی میکنی انجام نشه حتی توموقعیت های مختلف
تا کلا قطع بشه
.
خیلیامون هنوز همونیم
فقط توباور غلطِ این که "من تغییرکردم"  غلت میزنیم!
خیلیامونم واقعا تغییرکردیم ولی فقط خودمون ازدرون متوجه‌‌ش میشیم:)

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بچه‌دبستانی‌های شاد🌈

کاش همیشه مثل اون روزی که بارون زده بودوتمام مدرسه خیس شده بود

از زندگی لذت میبردیم
گودال های زیادی بودن که روی زمین آب بارون درآن ها جمع شده بود
وما چندتا بچه دبستانی
تواون گودال ها میپریدیم ومثل موش آب کشیده به کلاس برمیگشتیم
ماخیس بودیم وحتی نمیتونستیم روی نیمکت بشینیم ومن داخل کفش هامم پرآب بود!

همه به چشم دیوونه یاخل وچل بودن بهمون نگاه میکردن
ومعلم هم سرزنش میکرد که این چه‌کاری بود؟
ولی چه اهمیتی داشت؟
ما توهمون چند دقیقه خوب زندگی کردیم..
توهمون چند دقیقه ازته دل خندیدیم
وباتمام وجود ازش لذت بردیم

الف_ع🌻

پ.ن:من هنوز دارم لذت میبرم^_^

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

هاله‌‌ای‌که نمیشه‌ درمُشت‌گرفت🖤

نشسته بودم روی سنگا،خاکیِ تمام

ذهنم بازی درمیاره ومنو برمیگردونه به عقب..

.

دراومد جلو مامانم گفت:بزارید این بچه هرچی میخوادبخونه!حتما موفق میشه.
من به‌جز خاطرات بچگی فقط یه مکالمه ساده باهاش داشتم

وباهمون مکالمه قشنگ فهمید منو:)
_عکاسی دوستداری؟هنر؟ازین عشق "ون لایف" هایی؟
دقیقامیدونم ازکدوم تیپ هایی!منم دوستدارم
بعدش بهم گفت کتاب میخونی؟
اخه خودش کتاب قرض میداد کنار فلوکس واگن نُقلیش!


شمارشو گرفتم وتوراه پیش خودم میگفتم حتما بهش پیام میدم
حتما ازش کتابارو میگیرم

حتی باید بیشتر بشناسمش
مگه هرروز چند"نفر هم فاز" خودمو میبینم؟!
یک هفته،دوهفته،یک ماه،دوماه گذشت..
.
پیش خودم میگم :چراپیام ندادم؟
حتی یه بار براش تایپ کردم اما باشک وترید نفرستادم..
الان بهش پیام بدم؟الان که دیگه زیر خاکه...... 
چقدر خودمو سرزنش کردم
که چرا دست دست کردی؟چرا امروز فردا کردی،
ماکه نمیدونیم چی میشه
کی زنده‌اس کی مرده
حیف که همیشه فرصت هارو ازدست میدیم:)

سر غرور بی جا کسی که دوسش داریمو ازدست میدیم،عشق،دوست...
_
.
چندسال قبلو یادم اومدکه نوجوون بودم
میخواستم دوست عزیزمو ازنزدیک ببینم که توگروه چهارنفره‌مون بیشترازهمه دوسش داشتم
ویه سری سیدی فیلم بدم بهش ببینه کیف کنه! به همراه کتابی که ازش دست من مونده بود

اون کتاب خیلی الان برام عزیزه چون جزواولین رمان هایی

بودکه خوندم وموجب شروع علاقه من به کتاب شد؛)
.
به هردلیلی نشد که ببینمش
هی امروز فردا..
ودیگه ندیدمش
به جز توخواب!
.
بعد توذهنم مرور میکنم وباخودم کلنجار میرم..
اگر میدونستم که قراره بزودی 

به معنای واقعی "نیست" بشن


اون شب واقعا رفته بودم به دیدن دوستم..
بیشتر میشناختمشون

بیشتر میدیدمشون

الان مثل یه هاله جلوی چشمام هستن،

فقط نمیتونم دست بندازم و بگیرمشون!

.


پ.ن:اثرات برگشتن ‌از عزا ویاداوری خاطرات قبلی..:/

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

🌱تا سبزشدن

بیا آرام بگیریم
یک گوشه درگودالی زیر خاک

باهم تا جوانه زدنمان صبرکنیم..
پاهایمان را جمع کنیم در شکم
پیشانی هایمان درتماس

یک قدم تا سبز شدن🌱
چشم هارا بسته وفقط آرام بگیریم

الف_ع🌻

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

💫"لوموس"⚡

کسی که در تاریک ترین لحظات بوده و
" ازآن گذر کرده "
معنای امیدواری را خوب میفهمد..
گاهی یادمان میرود که چه چیزهایی را تجربه کردیم

((مثلا ازخود میپرسی چرا انقدر امیدواری؟))
سپس مثل پریدن داخل

قدح خاطرات در هری پاتر صاف توی لحظاتی میوفتی

که زندگی را رسما وداع گفته بودی..
دوباره با همان لحظات زجر میکشی
وبعد که به صحنه‌ی اکنون میرسی..
" اکنونی که قلبت شکفته است و قوی ترشدی "
میفهمی ، اگر ان شب ها واقعا دگر هیچ میشدی
تمام این خوشی ها واین قدرت را ازدست داده بودی!!
پیش خود میگویم دیگر نخندیده بودم
احساسات نابی را تجربه نکرده بودم
خودم را پیدانکرده بودم..
.
آه لعنتی خب ان موقع خیلی بی ثمر میمردم!
ودنیا کاملا بدونِ من میشد..
.
خوشحالم که از قعر تاریکی به این روشنایی صعود کرده ام..
قلبم شکفته است
وبا امید میتپد..
من ازآن لحظه‌ی مرگ عبور کردم وتصمیم گرفتم که

لااقل یاشاد بمیرم یا برای چیزی که واقعا ارزشمند است!


به قول یوستین گاردر نویسنده مورد علاقم ؛)

((بدون دریافت شگفتی زندگی تصور مرگ نیزناممکن است.))

.

_لوموس:یک وِرد در کتاب "هری‌پاتر" برای روشنایی💫

.

الف_ع🌻

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرگ‌ اورا زنده‌ خواهدکرد

مرگ اورا زنده کرد.‌.
میدانی تاقبل از مرگش،
کسی روزگار جوانی اش که مقاوم وخندان بود
یادش نمیامد.
تنها چهره ی درهم فرورفته ای را میدیدند
که بزودی ازمیانشان میرود
اما زمانی که مرد،

این مرگ بود که به اطرافیانش
عشق نسبت به اورا بخشید
او یکهو تصویری خندان وشاداب شد.‌‌.
مهربان ومقاوم
یک بت ستودنی که دیگر هیچوقت لمس نخواهد شد..
انقدر هاکه فکر میکنیم مرگ‌چیز بدی هم نیست!

عشق میبخشد و
مارابیشتر از زندگی برای آدمیان خاص میکند‌.

الف_ع🌻

پ.ن:البته یه تعدادی هم‌وجود دارن که تو"زندگی‌"خاص هستند:)

۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

چالش"چرا مینویسم❓"

این چالش یاهمراهی باعث شد دقیق تر فکرکنم
یعنی ازجواب ها که((تخلیه ذهنی،رشد تفکرو..))باشه بگذریم
میپرسم اصلا ازاول چرا مینوشتم؟
چیشد که شروع به‌نوشتن کردم!
همه چیز‌باخاطره نویسی شروع شد
بعدکم کم یه شخصیت خیالی داشتم به اسم"پاییزه"

که برای اون بصورت نامه وارمینوشتم
.
طی همین دوره های مختلفِ نوشتن هام

ازداستان گرفته تا شعر ومتن کوتاه..
متوجه شدم که کلمات چقدر قدرتمندن
ونوشتن قدرت منه
پس مینویسم:)‌
.
بنظرم این واقعا یک قدرت،استعداد،یا به قولی‌ خاصش کنیم

و بگیم "عطیه‌"هست

مثل هرهنر دیگه‌ای که دوستش دارم،نقاشی یا موسیقی یا عکاسی...
اینکه احساسات خاصت رو توسط
بازی با کلمات وجمله ها به خوبی توصیف کنی
یاحتی فراتر
تصورات وتخیلات ذهنت رو با بقیه هم به اشتراک بزاری.

.

پ.ن:چالش ماهانه بود از وبلاگyekidie که از ۵شهریور تو نُت گوشی‌من خاک میخورد!

الف_ع🌻

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

ایکاروس"افسانه‌ی یونانی"🕊

من یک ایکار هستم..
اینبار اما، خودم
برای خود بال هایی خواهم ساخت
تابه سمت نور و "آگاهی"پروازکنم
پروازکنم که درجریان باشم..
درجریانِ کمال..
وآگاهیِ مسحورکننده

که درآسمان ها به شکل خورشید یک جهان را غذامیدهد!
این حجم از تابش، سوزاننده ودرناک است‌.‌
بال های من خواهدسوخت ودر اوج!
تجزیه خواهم شد..
به ذرات ریزونورانی‌ای در آسمان تبدیل میشوم وخواهم مرد..
چه کسی ذرات نورانی مرا ببیند ودریابد
چه دگر‌ هیچ اثری دراین خاک‌ازمن نماند
وحتی همچو ایکاروس ذرات تنم نصیب ماهی هاهم نشود‌‌..
این سوختن برای آگاهی وکمالِ‌من
فراتراز لذت است
شاید معنوی باشد
انقدر معنوی که اسمش را فقط‌یک چیز میگذارم

.
"تبدیل شدن به نور"

.

پ.ن:خیلی دوستش‌دارم:)))

الف_ع🌻

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

قاب دلخواه من

سلاممم

منم تو چالش وبلاگ بلاگردون "قالب دلخواه خانه  من"شرکت میکنم:)

خب من همیشه عاشق عکس گرفتن ازماه بودم ویه روز عصر ماه انقدر نزدیک بود

که خودش انگار میخواست ثبت بشه:))

واقعا نمیدونم میشه دوتا عکس گذاشت یانه

ولی دلم نیومد بین این دوتا عکسم که جفتشم توحیاط خونه گرفتم 

یکی رو انتخاب کنم:))

تیکه ی سمت راست واون میله های سفید رسما انگار شاخه‌ های درخته!

ودعوت میکنم ازدوستای گلم طبق شرایط چالش که اگر دلتون خواست شرکت کنید:) 

yekidie 

Sepideh

fatemeh

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان