آفتابگردون

ترانه میشوم..قلم میشوم شعر میشوم.. تا از ذرات وجود من براین خاک باقی بماند

ساعت یک‌شب آلیس‌ گزارش میدهد🦋🐛

زیر حجم درس و کارهای عملی وانواع ازمون های روانشناسی
رفت وامد مهمان ها وادم هایی که عادت ندارم هرروز ببینمشان
کارهای بهم ریخته خانه
کارهای بهم ریخته دُکان مجازی که قرار است نون‌دانی ما شود!
وحجم عظیمی از احساسات ناخوش که بالاوپایین میشود
له شدیم....
یک گودال در عمق زمین که بروم وسیر کنم برای خودم کافیست مثلا گودالی که آلیس در آن افتاد وبه سرزمین عجایب رفت را به من بدهید.
(این ذهن هم مرا آزار میدهد دراین سن هنوز هم خیال پرداز..دست بردار!!)
.
+زیر حجم له میشیم اما خودم خواستار بودم والان ازش لذت میبرم حتی با یکم غرزدن..!هرچند که خیلی کمک گرفتم تو درسا از بقیه وشرم برمن-_-

.

+امیدوارم بتونم این ستاره های روشن شده تو وبلاگ تون روببینم به زودی؛)

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

شیرینی‌فروشِ لنگ دراز🍰🍦

یادمه بچه که بودم یه همسایه‌ی شیرینی فروش داشتیم که "آقای فرجی"

صداش میکردیم..

 برعکس تصورما لاغر ولنگ دراز بود؛)همیشه ازخودمون میپرسیدیم توعالم بچگی

که چرا با این همه شیرینییی چاق نمیشه!!!
البته الحق که چنین همسایه ای نعمته..همیشه کوچه بوی خوبی میداد وازبچگی تا زمانی که ازاونجا بریم پاتوق من بود
چه توبچگی که باخواهربرادرام میرفتیم وروی شیرینی ها قفلی میزدیم وتهش یه آیدین یانوشابه میگرفتیم میومدیم بیرون
چه تودوران چهارم دبستان که من اولین رفیق صمیمی خودمو پیداکرده بودم
وپول روزانه مونو تومدرسه خرج نمیکردیم چون دوتاعشق بستنی بودیم
ومیومدیم از"اقای فرجی"که تازه بستنی قیفی دستگاهی آورده بود بستنی میگرفتیم
چه کیفی هم میکردیم!اصلا کل لذت سال چهارم دبستان من به همون بستنی قیفی ورفیق شفیقم "فاطمه"بود
بافاطمه بستنی میخوردیم وازکوچه تنگا ردمیشدیم،بستنی میخوردیم ودردودل میکردیم بستنی میخوردیمو....
شاید ازهمون موقع بودکه بستنی رفت توقلب من(شایدخیلی مسخره باشه که چیزی رو مثل غذا یا شئ عاشقانه دوست داشته باشیم اما خب من عاشق بستنی شدم متاسفانه)
ازاونجایی که هیچوقت هم لازم نیست ازبستنی انتظاری داشته باشم وباهاش جدل کنم،فکرمیکنم این عشق ابدی باشه:)))
تا گور وپای مرگ،تا لرزان شدن دست ها وچرکیده شدن پوست..
بگذریم


این شیرینی نارنجکی ها دقیقا مثل تصورمن شد از دوران کودکی
اون موقعی که شیرینی فروش مهربون باظاهری بامزه و پاهای درااز

دلش به حال مابچه ها میسوخت یه لبخند میزد کل لپاش سرخ میشد و

 یه پاکت شیرینی نارنجکی میداد دستمون؛)

وای خدای من انگار دنیارو میزاشت توی دستمون:)
(هرچند من وخواهر بردارم سیرمونی نداشتیم همیشه درحال خوراکی خوردن○_○)
خلاصه

"آقای فرجی" عزیز شیرینی فروش بامزه ولنگ دراز:)
ماکه تورو یادمون نمیره
این دست سازه ی منم به‌یاد تو..

(وی احساساتی شده اشک میریزد...)

الف🌻ع

.

پ.ن:آی دی روی عکس برای پیج‌اینستاییم هست که قراره کاری بشه:)✌

۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

عطیه‌ی ما🌱

من باقی مانده‌ی خاکستری بیش نیستم

همچو پس‌مانده‌ی یک گیاه..
باقی‌مانده ای که سال هابعد

از قفسه سینه ام گیاهی رشد خواهد کرد،بروی پیکر خاکستری ام خانه ای باعشق بناخواهد شد ویا کودکی روی پاهای ازدست رفته ام میدود..
من همینقدر ناچیز روزگاری چنان باغرور راه میرفتم که زمین زیر پایم راهیچ شمارم..
براستی چیستیم ماکه چنین به خود میبالیم؟
اگرانیشتین ویاگالیله باشیم شاید انقدر در انتهای این خط زمانی زندگی مان ،انقدر ناچیز نباشیم
بگذر از تفکراینکه به یادما دراین جهان خواهند ماند..
گاهی فکر میکنم یاد کافی نیست‌..باید امضای ما،اثری از قلب ویا انگشتمان در این جهان بماند
براستی آمده ایم که چه کنیم؟
برپهنای زندگی و"عمق موهای خرگوشی در دست شعبده باز"

(در کتاب دنیای سوفی_جهان به خرگوشی تشبیه شده دردستان شعبده باز"خدا")
راه میرویم،پول درمیاوریم،میخوریم ومیخوابیم..وشاید گه گاهی از یک کتاب وتلاشی سخت برای پیشرفت ویانوشیدن چایی لذت بردیم

شاید ازبچه‌داری لذت بردیم،از خریدن خانه ای در میانسالی ویاجوانی..
پس کجاست آن رصالت ما..هدف از خلقت ما ،همین بوده؟
و کجاست آن عطیه ای که (درکتاب بریدا)میگویند هرکس دارد..
وعطیه هایی که درپس افکار سطحی وخُرد گم شدند
وهیچوقت مجال نکردیم از تلاش برای بدست آوردن پول های کاغذی دست برداریم..ازبچه داری و دلبری برای ازدواج کردن دست برداریم
ازهمه چیز که در سطح زندگی مان قرار دارد دست برداریم وبه عمق فرو رویم
واین عطیه را دریابیم..
اینچنین است که همینقدر ناچیز میمیریم
میدانی؟
این کره خاکی را ازدور نگاه کن..
میلیارد ها آدم را تا به تاریخ امروز درون دلش بلعیده
کره زمین و ١٠٧ میلیارد مُرده
وحالا تو آن ها را تنها یک درخت ،یک منظره و یا یک بنا میبینی..

کجاست اثر قلب وامضای آن ها؟
.
.
پ.ن:بنظرم ادمای کمی هستن که عطیه خودشون رو دریافتن و آگاهن!

(عطیه:مثل یک استعداد یا یه هدیه ی الهی)

وخوشحالم که حداقل باچنین "ادمی"اشناشدم که انگیزه ای بشه منم خودمو دریابم وبه خواب عمیق پشت موهای خرگوش فرو نرم!❤

.

پ.ن۲:بنظرتون جز عشق اطرافیانمون به ماکه حتی پس ازمرگ هم وجود داره،دیگه چه اثری ازما توی این کره خاکی میمونه؟؟؟

۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان